بیدل دهلوی:باز آب شمشیرت از بهار جوشیها داد مشت خونم را یاد گلفروشیها
❈۱❈
باز آب شمشیرت از بهار جوشیها
داد مشت خونم را یاد گلفروشیها
ناله تا نفس دزدید من به سرمه خوابیدم
کرد شمع این محفل داغم از خموشیها
❈۲❈
یا تغافل از عالم یا ز خود نظر بستن
زین دوپرده بیرون نیست ساز عیبپوشیها
مایهدار هستی را لاف ما و من ننگ است
بیبضاعتان دارند عرض خودفروشیها
❈۳❈
زاهدی نمیدانم تقویی نمیخواهم
سینه صافیی دارم نذر دُردنوشیها
ساز محفل هستی پر گسستن آهنگ است
از نفس که میخواهد عافیت سروشیها
❈۴❈
محرم فنا بیدل زیر بار کسوت نیست
شعله جامهای دارد از برهنهدوشیها
کامنت ها