بیدل دهلوی:به داغ غربتم واسوخت آخر خودنماییها برآورد از دلم چون ناله اظهار رساییها
❈۱❈
به داغ غربتم واسوخت آخر خودنماییها
برآورد از دلم چون ناله اظهار رساییها
غبارانگیز شهرت نیست وضع خاکسار ما
خروشی داشتم گم کردهام در سرمهساییها
❈۲❈
هوادار مزاج طفلیام اما ازین غافل
که چون گل پوست بر تن میدرد رنگینقباییها
چو رنگم بس که سر تا پا طلسم ساز خاموشی
شکستن هم نبرد از پیکر من بیصداییها
❈۳❈
در این وادی به تدبیر دگر نتوان زدن گامی
مگر نذر ز خود رفتن شود بی دست و پاییها
مباش ای غنچهٔ اوراق گل مغرور جمعیت
که این پیوستگیها در بغل دارد جداییها
❈۴❈
تو از سررشتهٔ تدبیر راهم غافلی ورنه
ندارد فسق خلوتخانهای چون پارساییها
کسی یارب مباد افسردهٔ نیرنگ خودداری
شرارم شنگ شد از کلفت صبرآزماییها
❈۵❈
اثر گم کرده آهم مپرس از عندلیب من
در این گلشن نفس میسوزم از آتش نواییها
ز طوف آستانش تا نصیب سجده بردارم
به رنگ سایهام محمل به دوش جبههساییها
❈۶❈
به دل گفتم کدامین شیوه دشوار است در عالم
نفس در خون تپید و گفت: پاس آشناییها
چه کلفتها که دل در بیخودی دارد نهان بیدل
بود آیینه را حیرت نقاب بیصفاییها
کامنت ها