بیدل دهلوی:توخودشخص نفسخویی که بادلنیست پیوندت کدام افسون ز نیرنگ هوس افکند در بندت
❈۱❈
توخودشخص نفسخویی که بادلنیست پیوندت
کدام افسون ز نیرنگ هوس افکند در بندت
درتن ویرانهٔ عبرت به رنگی بیتعلق زی
که خاکت نم نگیردگر همه در آب افکندت
❈۲❈
ندانم ازکجا دل بستهٔ این خاکدانگشتی
دنائت پشهای داریکه نتوان از زمینکندت
ندارد دفتر عنقا سواد ما و من انشا
کند دیوانهٔ هستی خیالات عدم چندت
❈۳❈
غبارکلفت خویشی نظر بند پس وپیشی
به غیر از خود نمیباشد عیال و مال و فرزندت
به هر دشت و در، از خود میروی و باز میآیی
تو قاصد نیستی تا عرصهها هرسو دوانندت
❈۴❈
ز خودگریکقلم جستی ز وهم جزو وکلرستی
تعلقها نفسواریست کاش از دل برآرندت
دماغ فرصت این مقدار بالیدن نمیخواهد
بهگردون بردهاست از یکنفس سحر سحرخندت
❈۵❈
زمینگیری به رنگ سایه باید مغتنم دیدن
چهخواهی دید اگر در خانهٔ خورشید خوانندت
ز دست نیستی جزنیستی چیزی نمیآید
کجایی چیستی آخرکه آگاهی دهد پندت
❈۶❈
خرابات تعین بر حبابت خندهها دارد
سبو بر دوش اوهامی هوا پرکرده آوندت
بهحرف و صوتممکن نیست تمثالتنشان دادن
نفسگیرد دوعالم تا به پیش آیینه دارندت
❈۷❈
بهمعنیگر شریکمعنیات پیدانشد بیدل
جهانگشتم به صورت نیز نتوان یافت مانندت
کامنت ها