بیدل دهلوی:گردی ز خویش رفتن ما هیچ برنخاست چون گل درای قافلهٔ رنگ بیصداست
❈۱❈
گردی ز خویش رفتن ما هیچ برنخاست
چون گل درای قافلهٔ رنگ بیصداست
تا سر نهاده ایم به خاک در نیاز
مانند سایه جبههٔ ما محو نقش پاست
❈۲❈
بنیاد ما چو غنچه طلسم هوای توست
تا سر بجاست بوی خیال تو مغز ماست
کس رایگان نچید گل از باغ اعتبار
آب عقیق و نشئهٔ می نیز خونبهاست
❈۳❈
عارف شکست رنگش از آگاهیست و بس
بوی رسیدگی به ثمر سیلی جفاست
آنکیست فکر بیبری از پاش نفکند
از سایه سرو نیز درین بوستان دوتاست
❈۴❈
ما را فنا شکنجهٔ پرواز شوق نیست
شبنم دمیکه رفت ز خود جوهر هواست
ناآشنای صورت واماندگان نهایم
ما رابه قدر آبله، آیینه زیر پاست
❈۵❈
شوق فسرده از نگهی تازه میشود
یک برگ کاه شعلهٔ وامانده را عصاست
عمریست ناز آینهٔ عجز میکشیم
رنگ شکسته هم به مزاج دل آشناست
❈۶❈
هرچند ما بهگرد خرامش نمیرسیم
برگشته است آن مژه امیدها رساست
بیدل چو نی ز ناله نداریم چارهای
تا راه جنبشی زنفس درگلوی ماست
کامنت ها