بیدل دهلوی:تا بهکی خواهی زلاف بخت بر سرها نشست برخطتسلیم میباید چونقش پا نشست
❈۱❈
تا بهکی خواهی زلاف بخت بر سرها نشست
برخطتسلیم میباید چونقش پا نشست
مگذر از وضع ادب تا آبرو حاصل کنی
چون به خود پیچیدگوهر در دل دریا نشست
❈۲❈
برتریها منصب اقبال هر نااهل نیست
سرنگونی دید تا زلف از رخش بالا نشست
بر جبین بحر نقش موجکی ماند نهان
گرد بیتابی چورنگ آخربهروی ما نشست
❈۳❈
آرمیدن در مزاج عاشقان عرض فناست
شعلهٔ بیطاقت ما رفت از خودتانشست
ازگرانجانی اسیران فلک را چاره نیست
صافها شد درد تا در دامن مینا نشست
❈۴❈
پیکرم افسرد در راه امید از ضعف آه
این غبار آخر به درد بیعصاییها نشست
نخلهای اینگلستان جمله نخل شمع بود
هرکه امشب قامتی آراست تا فردا نشست
❈۵❈
آبرو با عرض مطلب جمع نتوان ساختن
دست حاجت تا بلندیکرد استغنا نشست
صرفجست وجویخودکردیم عمراما چهسود
هستی ما هم بهروزشهرت عنقا نشست
❈۶❈
درکفن باقیست احرام قیامت بستنت
گر توبنشینی نخواهد فتنهات ازپا نشست
بیدل از برق تمنایش سراپا آتشم
داغ شد هرکس بهپهلوی من شیدانشست
کامنت ها