بیدل دهلوی:به شبنم صبح، اینگلستان، نشاند جوش غبار خود را عرق چوسیلاب ازجبین رفت وما نکردیمکار خو...
به شبنم صبح، اینگلستان، نشاند جوش غبار خود را
عرق چوسیلاب ازجبین رفت وما نکردیمکار خود را
عرق چوسیلاب ازجبین رفت وما نکردیمکار خود را
ز پاس ناموس ناتوانی چو سایهام ناگزیر طاقت
که هرچه زینکاروانگرانشد بهدوشم افکند بار خودرا
که هرچه زینکاروانگرانشد بهدوشم افکند بار خودرا
بهعمر موهوم تنگ فرصت فزود صد بیش وکم ز غفلت
توگر عیار عمل نگیری نفس چه داند شمارخود را
توگر عیار عمل نگیری نفس چه داند شمارخود را
ز شرممستی قدحنگونکن، دماغ هستی بهوهم خونکن
تو ای حباباز طرب چه داری پر از عدمکنکنار خود را
تو ای حباباز طرب چه داری پر از عدمکنکنار خود را
بلندی سر به جیب هستی، شد اعتبار جهان هستی
که شمع این بزم تا سحرگاهزنده دارد مزار خود را
که شمع این بزم تا سحرگاهزنده دارد مزار خود را
بهخویش اگر چشممیگشودی، چوموج دریاگره نبودی
چه سحرکرد آرزویگوهرکه غنچهکردی بهار خود را
چه سحرکرد آرزویگوهرکه غنچهکردی بهار خود را
تو شخص آزاد پرفشانی قیامت است اینکه غنچه مانی
فسرد خودداریت بهرنگیکه سنگکردی شرار خود را
فسرد خودداریت بهرنگیکه سنگکردی شرار خود را
قدم به صد دشت و درگشادی، ز ناله درگوشها فتادی
عنان به ضبط نفس ندادی طبیعت نی سوار خود را
عنان به ضبط نفس ندادی طبیعت نی سوار خود را
وداع آرایش نگینکن، ز شرم دامان حرص چینکن
مزن به سنگ ازجنون شهرت چونام عنقا وقار خود را
مزن به سنگ ازجنون شهرت چونام عنقا وقار خود را
اگر دلت زنگکین زداید خلاف خلقت به پیش ناید
صفای آیینه شرم داردکه خردهگیرد دچار خود را
صفای آیینه شرم داردکه خردهگیرد دچار خود را
به در زن از مدعا چوبیدل زالفت وهم پوچ بگسل
بر آستان امید باطل، خجل مکن انتظار خود را
بر آستان امید باطل، خجل مکن انتظار خود را
کامنت ها