بیدل دهلوی:حسنی که یادش آینهٔ حیرت آب داد زان رنگ جلوه کرد که داد نقاب داد
❈۱❈
حسنی که یادش آینهٔ حیرت آب داد
زان رنگ جلوه کرد که داد نقاب داد
هرجا بهار جلوه او در نظر گذشت
شکیکه سر زد از مژه بویگلاب داد
❈۲❈
یک -جلوه داشت عاشق ومعشوق پیش این
خون گردد امتیاز که عرض حجاب داد
پرواز شوق از عرق شرمگل نکرد
خاکم غبارهای تپیدن به آب داد
❈۳❈
از حرص این قدر غم سباب می کشم
لبتشنگی سرم به محیط سراب داد
آخر ز گریه نشئهٔ شوقم بلند شد
اشک آنقدر چکید که جام شراب داد
❈۴❈
زان گلستان که رنگ گلش داغ لاله است
نشکفت غنچهایکه نه بویکباب داد
کمفرصتی به عرض تماشای این محیط
آیینهٔ خیال به دست حباب داد
❈۵❈
از بس که معنیام رقمی جز هوا نداشت
گردون به نقطهٔ شررم انتخاب داد
داغم ز رشک منتظری کز هجوم شوق
جان داد اگر به قاصد جانان جواب داد
❈۶❈
چون صبح در معاملهٔ گیر و دار عمر
چندان نهایم ساده که باید حساب داد
بیدل ز آبروطلبی دست شستهایم
کاین آرزو بنای دو عالم به آب داد
کامنت ها