ابن حسام خوسفی:زلف آشفته همی تابی و من می تابم آتش چهره میفروز که من در تابم
❈۱❈
زلف آشفته همی تابی و من می تابم
آتش چهره میفروز که من در تابم
شب خیال تو به بالین من آمد گفتم
آه کامد به سرم عمر و من اندر خوابم
❈۲❈
ما درین بحر به کشتی تو یابیم نجات
کششی کن که به ساحل کشی از گردابم
آن چنان تشنه ی لعل لب سیراب توام
کاب حیوان نتواند که کند سیرابم
❈۳❈
طاق ابروی تو پیوسته مرا در نظرست
زان جهت سجده کنان معتکف محرابم
به چه باب از در محبوب بگردانم روی
روی فتحی ننمودند ز دیگر بابم
❈۴❈
چنبر زلف تو شد سلسله ی ابن حسام
هر طرف می کشد آشفته بدان قلابم
کامنت ها