ابن حسام خوسفی:بر گرد مه ز غالیه پرگار میکشی بر طرف روز نقش شب تار میکشی
❈۱❈
بر گرد مه ز غالیه پرگار میکشی
بر طرف روز نقش شب تار میکشی
آن روز شد که راز نهان داشتم که باز
رازم چو روز بر سر بازار میکشی
❈۲❈
زنار زلف آتش عشقت بلا شدند
زین باز می کُشی و به زنَّار میکَشی
دل چند گه ز فتنه چشم تو رسته بود
بازش به دام طُّرهٔ طَّرار میکشی
❈۳❈
زآشوب چشم توست که ابنحسام را
از صومعه به خانه خمّار میکشی
کامنت ها