ابن حسام خوسفی:جعد مشکینت که دل وابسته سودای اوست بسته افسون سحر چشم مارافسای اوست
❈۱❈
جعد مشکینت که دل وابسته سودای اوست
بسته افسون سحر چشم مارافسای اوست
گر دلم پروانه آن شمع روشن شد چه شد
ای بسا دلها که چون پروانه ناپروای اوست
❈۲❈
خانه چشمش سیه کان شوخ یغماییصفت
خانه صبر دل مسکین من یغمای اوست
نسبت بالای او با سرو کردم غقل گفت
در چمن سروی نمیبینم که هم بالای اوست
❈۳❈
دی به وعده گفت: فردا روی بنمایم ترا
مژدهای خوش داد و دل بر وعده فردای اوست
هرکسی را بر جبین سیمای محبوبی دگر
بر جبین خاک خورد من همه سیمای اوست
❈۴❈
زاهدان مأوی به جنّت یافتند ابن حسام
معتکف شد بر درش کان جنّت المأوای اوست
کامنت ها