ابن حسام خوسفی:چو گشت در تتق چنبری نهان گوهر بریخت کوکب دُرّی بر آسمان گوهر
❈۱❈
چو گشت در تتق چنبری نهان گوهر
بریخت کوکب دُرّی بر آسمان گوهر
نثار انجم رخشنده بر مجرّه ببین
چو جوهری که در آرد به ریسمان گوهر
❈۲❈
چو لعبتی که کنندش نثار در دامن
ستاره ریخته در ذیل کهکشان گوهر
برین طبقچه پیروزه بین ز دُرّ عدن
درون خوان زمرّد ز اختران گوهر
❈۳❈
شهاب بین که بسان سنان رویین تن
چگونه ریخته بر طرف هفت خوان گوهر
ز دود تیره که بر شد به سقف دود اندود
گرفت آتش رخشنده در میان گوهر
❈۴❈
برین رواق روان درنگر به سیّاره
که دیده ست بر آب روان، روان گوهر؟
چنانکه شاهد شامی همی کند ایثار
ز دُرّ درّی بر فرق فرقدان گوهر
❈۵❈
ز ثابتات فلک ترک رومی از سر بام
کند نثار قدوم خدایگان گوهر
امام مهدی هادی که از جلالت و قدر
فراز طارم نه طاق چرخ دارد صدر
❈۶❈
سپیده دم که بر آمد چو آتش از کان
لعل حصار نیلی شب شد زمرّدی زان لعل
بریخت سونس یاقوتی از کلیچه نور
بسود جوهری آسمان به سوهان لعل
❈۷❈
ببرد رنگ سیاه از رخ شب شبه رنگ
شعاع حوز که نتابد دگر بدانسان لعل
نثار کرد فلک هفت دامن از لؤلؤ
چو سنگ خاره برون داد از گریبان لعل
❈۸❈
چو عاشقی که به رغبت گزد لب معشوق
ز خاره خاوری خور کند به دندان لعل
به بوی آنکه مگر خاتم ائمه دین
نهد ز دایره در نقطه نگین دان لعل
❈۹❈
نگین خاتم فرمان گزار او دارد
همان خواص که در خاتم سلیمان لعل
ز برق تیغ مخالف گزای صاعقه زای
کند ز خون عدو روی خاک میدان لعل
❈۱۰❈
قضا بطوع کند دست طوق در کمرش
گرش اجازه دهد، بس بود همین قَدَرش
بر آمد از گلوی تنگ اهرمن یاقوت
بریخت زَیبق حل کرده از دهن یاقوت
❈۱۱❈
نهاد مشعله افروز طارم چارم
به جای شمع درخشنده در لگن یاقوت
سپهر، افسر یوسف خرید از دم گرگ
به جای دُرّ ثمین داد در ثمن یاقوت
❈۱۲❈
گشاد بال سیه مرغ آتشین منقار
سرش ز لعل درخشنده و بدن یاقوت
مگر که صبح دم از من گرفت گوهر
دم ز درج سینه برون آورد چو من یاقوت
❈۱۳❈
ز بهر پشیکش دست مهدی هادی
سپهر بین زده بر قبّۀ مجن یاقوت
شهی که بازوی او روز رزم اگر خواهد
به نوک نیزه بر انداز از عدن یاقوت
❈۱۴❈
شهاب خنجر سبزش چنان ببارد لعل
که ابر بادیه بر دامن دمن یاقوت
ز گرد شکّر او تا مگس بپروازد
فرشته از پر خود بسته با دزن یاقوت
❈۱۵❈
امین وحی که تنزیل از آسمان آورد
به خاکبوس درش، سر بر آستان آورد
ایا ز تیغ تو بر گردن رقاب، عقیق
درون خاره ازو گشته درّ ناب عقیق
❈۱۶❈
چو برق تیغ تو بر تیغ شعله اندازد
بجای آب فرو بارد از سحاب عقیق
نهیب نهی تواند ز دل شراب، شرار
چنان فکند که شد گونه شراب، عقیق
❈۱۷❈
علی الصّباح کند صنع زر گر خورشید
نگین مهر تو را لعل آفتاب، عقیق
فروغ تیغ تو خارا چنان بجوش آورد
که گشت در جگر سنگ خاره آب عقیق
❈۱۸❈
ز خون زمرد تیغ تو یافت جوهر لعل
به روز معرکه زانسان که پر سداب عقیق
ز تاب تیغ تو خون در دل عدو بفسرد
چنانکه در دل خارا ز آفتاب عقیق
❈۱۹❈
ز خون دیده و دل با وجود سنگدلی
به سوک جدّ تو رخ می کند خضاب عقیق
ز بس که گریه کند شام بر حسین
شهید شود بچشم شفق لؤلؤ مذاب عقیق
❈۲۰❈
هنوز شام درین تعزیت سیه پوش است
هنوز عالم کرّوبیان پر از جوش است
چو گشت قصر کواکب نگار پیروزه
ببود منظر نیلی حصار پیروزه
❈۲۱❈
ایا به معول فکر از ضمیر سینه صاف
کشیده ذهن تو بر هر کنار پیروزه
چو جوهری که برون آورد ز معدن سنگ
به زخم آهن خارا گزار پیروزه
❈۲۲❈
بنوک خامه که صرّاف لؤلؤ سخن ست
بیا ز کان طبیعت بر آر پیروزه
بدان امید که روزی مگر توانی کرد
نثار لعل خداوندگار پیروزه
❈۲۳❈
امام مشرق و مغرب که روز پیروزی
ست ز گرد موکب او آبدار پیروزه
ایا به مقدم خضرا نثار تو چون خضر
دمیده سبزه چو بر رهگذار پیروزه
❈۲۴❈
ز مقدم تو برد روزگار پیروزی
به خاتم تو کند افتخار پیروزه
هلال حلقه بگوش تو شد از آن دارد
ز راه مرتبه در گوشوار پیروزه
❈۲۵❈
اساس گلشن پیروزه را مدار به تست
بسیط مرکز شش گوشه را قرار به تست
ایا دهان تو را در حجاب مروارید
چو حقه ای که بود پر خوشاب مروارید
❈۲۶❈
چو شبنمی ز عرق بر رخ تو بنشیند
بود صفاش چو بر آفتاب مروارید
و گر به نسبت تشبیه بر قمر چون نجم
و یا بر آب بجای حباب مروارید
❈۲۷❈
جواهر از صدف سینۀ تو بنماید
بدان مثال که در آب ناب مروارید
بریزد از قلمت همچو لؤلؤ منثور
عبارت سخنت بر کتاب مروارید
❈۲۸❈
چو در رکاب کنی پا ز میخ نعلینت
هزار بوسه دهد بر رکاب مروارید
مرا چو نرگس جدّ تو در خیال آید
ز چشم من بچکد همچو آب مروارید
❈۲۹❈
چو یاد واقعه کربلا دهند به میغ
بجای نم بچکاند سحاب مروارید
شفق ز گریه خونین چنان شد آبله چشم
که شد خضاب ز لعل مذاب مروارید
❈۳۰❈
ز سوز سینه که در آفتاب میگیرد
ز آب دیده او دیده آب مروارید
چو آفتاب که بیرون دهد ز کان مرجان
شود ز گوهر او بام آسمان مرجان
❈۳۱❈
بقصد قتل خوارج برون خرام ز غیب
ز خون روانه کن از حلق گردنان مرجان
ز برق لمعه آن افعی زُمُرّد نیش
شراره می ده و از خصم می ستان مرجان
❈۳۲❈
چو هست بر دل تیغت حلال خون حرام
چنان بریز که یابند رایگان مرجان
روانه کن ز سر تیغ آبگون هر دم
ز خون خصم چو آب روان روان مرجان
❈۳۳❈
شهاب تیغ تو همچون سحاب صاعقه ریز
دهد عدوی تو را از سر سنان مرجان
بهار لطف تو بخشد به ابر نیسان، سان
به لاله کسوت لعل و به ارغوان مرجان
❈۳۴❈
منم که بهر نثار تو طبع غوّاصم بر آرد
از صدف سینه هر زمان مرجان
کمینه بنده تو زرد رو ز شرم گناه
عنایتی که شود رنگ زعفران مرجان
❈۳۵❈
به یک کرشمه نظر خاک تیره گلشن کن
ضمیر صافی ابن حسام روشن کن
کامنت ها