الهامی کرمانشاهی:از آن شد پیاده شه حق پرست به زین دگر باره گی بر نشست
❈۱❈
از آن شد پیاده شه حق پرست
به زین دگر باره گی بر نشست
چنین تا به شش اسب را شد سوار
نگشتند زان شش یکی رهسپار
❈۲❈
چو این دید شاه پیمبر نژاد
به یاران فرخنده آواز داد
که این بوالعجب جای را چیست نام؟
یکی داد پاسخ چنین با امام
❈۳❈
بود غاضریات این سرزمین
کز آن باره ی شاه شد سهمگین
بفرمود فرزند خیر البشر
که این دشت را هست نام دگر
❈۴❈
برآورد گوینده چون نی نوا
که باشد دگر نام او نینوا
بدوگفت سبط رسول (ص) امین
که نام دگر او هست شاطی الفرات
❈۵❈
شه راز دان باز گفتا بدو
گرش نام دیگر بود بازگو
هم او گفت:ای شاه اهل ولا
بود نام این سرزمین کربلا
❈۶❈
شهنشاه فرمود اگر کربلا است
مرامنزل محنت و ابتلا است
بود این زمینی که دادم خبر
ازین پیش پیغمبر راهبر
❈۷❈
همان وادی سوک وماتم بود
همان جای رنج دمادم بود
همانجا که از کین شمر شریر
شود زینب بی برادر اسیر
❈۸❈
زمین غم وپهنه ی ابتلا ست
دراو تربت پاک اهل ولاست
چو لختی چنین گفت با اشک وآه
بفرمود آن خسرو کم سپاه
❈۹❈
گشایید بار اندر این سرزمین
که ماراست منزلگه آخرین
درآن پر بلا پهنه ی غم فزای
سراپرده ی شاه شد عرش سای
❈۱۰❈
به فرمان شه نامداران دین
گزیدند منزل درآن سرزمین
درآن دم به دانای راز نهفت
سر بانوان ام کلثوم گفت:
❈۱۱❈
که ای تاجور شاه پیروزگر
بهین یادگار از نیا وپدر
کدامین دیار است این سرزمین؟
که از دیدنش گشتم اندوهگین؟
❈۱۲❈
به خواهر بفرمود دانای راز
که ای بانوی بانوان حجاز
پس ازجنگ صفین من وباب خویش
چو زی مرز خود ره گرفتیم پیش
❈۱۳❈
فتاد اندر این پهنه مارا گذار
فرود آمداز باره آن شهریار
نهاد آن خدیو زمین و زمن
سرتا جور درکنار حسن
❈۱۴❈
یکی لحظه چشمش فرو شد به خواب
چو ازخواب بیدار شد آن جناب
خروشان شد وگریه آغاز کرد
ره ناله ازنای دل باز کرد
❈۱۵❈
ازو شد پژوهنده فرخ حسن
که ای تا جور باب والای من
دل ازهر غم ورنجت آزاد باد
چه اندوه بد کت چنین روی داد؟
❈۱۶❈
بدو گفت دارای دین بوتراب
که دید اندر این دم روانم به خواب
شده این زمین همچو دریای خون
حسینم (ع) در آن موج خون باژگون
❈۱۷❈
بسی بر تپید و ورا هیچ کس
نگردید غمخوار و فریاد رس
بگفت این و افشاند از دیده آب
پس آنگاه فرمود با من خطاب
❈۱۸❈
که برتو اگر این بلا بعد از این
رسد ناگهان اندر این سرزمین
چه خواهی نمود ای گرامی پسر؟
شکیبا ویا گردی آسیمه سر؟
❈۱۹❈
بگفتم همی خواهم ازکردگار
که بخشد شکیبم درآن سخت کار
چو این راز بشنید بانو زشاه
به سر بر پراکنده خاک سیاه
❈۲۰❈
همی برگل آهسته زیر نقاب
فرو ریخت از نرگسین اش گلاب
چون این زینب از خواهر خویش دید
دمان سوی فرخ برادر دوید
❈۲۱❈
بزد دست ودامانش محکم گرفت
به برگل گل از لاله شبنم گرفت
بگفت ای روان نیا وپدر
به جا مانده از دوده ی نامور
❈۲۲❈
همانا که بر مرگ تن داده ای
به راه اجل چشم بنهاده ای
بدو گفت شاهنشه نینوا
بلی ای ستمدیده ی بینوا
❈۲۳❈
چو بانو شیند این ز شاه زمن
بزد لطمه بر چهره ی خویشتن
به سوی برادر همی بنگریست
به زاری چو ابر بهاری گریست
❈۲۴❈
ز افغان آن بانوی محترم
برآمد خروش از زنان حرم
چنین با خداوند دین گفت باز
مهین دختر حیدر سرافراز
❈۲۵❈
که ما را سوی تربت مصطفی (ص)
ببر ای شهنشاه اهل ولا
بدو گفت شاهنشه عالمین
فروغ جهان بین زهرا حسین
❈۲۶❈
که ای روح قدسی تو را پرده دار
نبینی که این لشگر نابکار
گرفتند بر من سر راه تنگ
همه نیزه وتیغ و زوبین به چنگ
❈۲۷❈
کجا سوی درگاه خیرالبشر
توانم از اینجای شد رهسپر
همانا ندانی که جان آفرین
مرا کشته خواهد دراین سرزمین
❈۲۸❈
چو از شاه بانو شنید این سخن
بزد چاک بر جامه ی خویشتن
نگون گشت برخاک وبیهوش شد
تو گفتی که از پیکرش توش شد
❈۲۹❈
چو لختی چنین بود آمد به هوش
چو مرغ ازدل زار برزد خروش
به بالینش آمد شه راستین
بسایید برچهره اش آستین
❈۳۰❈
بدو گفت: کای خواهر داغدار
چو بینی مرا کشته درکارزار
گریبان مکن چاک ومخراش روی
پریشان مکن سنبل مشکبوی
❈۳۱❈
صدا را به آه ونوا را بلند
مکن ای دل افسرده ی مستمند
بگفت این واو را به فغان وآه
بیاورد و بنشاند در خیمه گاه
کامنت ها