الهامی کرمانشاهی:به باب تو ای مرد پرخاشگر مرادوستی بود از این پیشتر
❈۱❈
به باب تو ای مرد پرخاشگر
مرادوستی بود از این پیشتر
به سالی من واو سوی مرز شام
ابا کاروان می نهادیم گام
❈۲❈
یکی روز بی زاد و بی راحله
به جا باز ماندم من از قافله
نه آبی که لب تر نمایم ازوی
نه مردی که گردم ازوراه جوی
❈۳❈
ز تازی تکاور فرود آمدم
زبان پر نیازو درود آمدم
به دستی عنان وبه دستی سنان
به ناچار گشتم به صحرا روان
❈۴❈
که ناگه ز بخشایش کردگار
یکی دیرم آمد به چشم آشکار
سپردم سوی دیر ره با شتاب
مگر ترکنم خشک لب را ز آب
❈۵❈
سبک دست بر حلقه ی در زدم
نگهبان آن را ندا بر زدم
خدا خانه بربام آمد فراز
مرا گفت: برگو چه داری نیاز؟
❈۶❈
بگفتم: مرا تشنگی با شتاب
بدین در دوانید از بهر آب
چنین گفت آن مرد یزدان پرست:
کدامین پیمبر تو را رهبر است؟
❈۷❈
بگفتم: که هستم ز روی صصفا
به دین پیرو شاه دین مصطفی (ص)
بگفتا: شما بدترین امت اید
نبی رازکین قاتل عترت اید
❈۸❈
جگر گوشه ی سید انبیا
شود کشته از جور وکین شما
کنید آنچه من دیده ام درکتاب
زسبط پیمبر – شما منع آ ب
❈۹❈
به تیغ ستم از تنش سربرید
زدین نیاکان او بگذرید
بدو گفتم: ای راهب هوشیار
چنین کار از ما شود آشکار؟
❈۱۰❈
مرآن پارسا بنده ی نیکبخت
به جان آفرین – خورد سوگند سخت
که فرزند پیغمبر دین پناه
به دست شما گشت خواهد تباه
❈۱۱❈
چو شد کشته آن شاه آخر زمان
براو خون بگرید همی آسمان
پس از آن به خونخواهی آن جناب
برانگیزد ایزد یکی کامیاب
❈۱۲❈
ز بدخواه آن شاه دنیا و دین
بسی خون بریزد به روی زمین
گمانم که با دشمن آن جناب
تو را دوستی باشد و انتساب
❈۱۳❈
دریغا درآن دم که شاه زمن
کند جنگ با دشمن خویشتن
نیم من به گیتی که در راه او
شوم کشته ی تیغ بد خواه او
❈۱۴❈
بدو گفتم:ای راهب پارسای
پناهنده ام من به یکتا خدای
کز آنان نباشم که دردشت کین
سگالند پیکار با شاه دین
❈۱۵❈
مراگفت راهب: کز آنان نه ای
به مهر شهنشاه – محکم پی ای
ولی دوستی داری اندرمیان
ابا دشمن شاه اسلامیان
❈۱۶❈
بگفت این واز جای خود شد فرود
به آبم ببخشود ونه درگشود
چو دیدم چنین شرمسار وغمین
نشستم سبک پوی بر پشت زین
❈۱۷❈
به پیش آمدم رنج زاندازه بیش
که تا راه جستم به یاران خویش
مراگفت بابت چه پیش آمدت
چها بردل وجان ریش آمدت
❈۱۸❈
هر آنچ از پرستند ه ی راستگوی
شنیدم یکایک بگفتم بدوی
چو باب تو از من شنید این سخن
پرید از رخش رنگ و لرزید تن
❈۱۹❈
سبک گفت لختی به من گوش دار
که نزد تو رازی کنم آشکار
درآن دیر روزی نمودم مقام
خداوند آن سوی من هشت گام
❈۲۰❈
به تندی مرا گفت: ای شور بخت
که داری دلی همچو پولاد سخت
تویی دشمن شاه آزاده گان
کشنده ی همه هاشمی زاده گان
❈۲۱❈
وگر خود نه ای از تو آید پدید
کسی کو سر شاه خواهد برید
تفو باد بر رای وفرجام تو
بدان تخمه ی زشت بد نام تو
❈۲۲❈
بدین سان چو بشنیدم ازوی سخن
بلرزید از آن گفته اندام من
به خود گفتم آیا شوداین گناه
زمن سرزند سازدم رو سیاه
❈۲۳❈
ویا گردد این کار نااستوار
ز فرزند من درجهان آشکار
من ازشومی آن تباهی برم
به هر دو جهان رو سیاهی برم
❈۲۴❈
کنون تو به اندرز من گوش دار
هر آنچت سرایم بدان هوش دار
مده ره به خود دیو ناپاک را
مکش زاده ی شاه لولاک را
❈۲۵❈
ابا پور پیغمبر نیکخواه
که مارا سوی حق نموده است راه
مکن دشمنی – گرد زشتی مگرد
که پاداش نیکی بدی کس نکرد
❈۲۶❈
بسی پیر زاینگونه بنمود یاد
ستم پیشه را هیچ سودی نداد
قمر- گو پیمبر دو پیکر کند
کجا جهل بوجهل باور کند؟
❈۲۷❈
به فرزند مرجانه رفت آگهی
که آن پاک دین پیر با فرهی
به اندرز بن سعد بگشاده لب
ستمگر از آن کار شد در غضب
❈۲۸❈
به دژخیم گفتا پس آنگه شریر
ببرد زبان سخنگوی پیر
چو دژخیم ببریدش ازکین زبان
به جان آفرین پیر بسپرد جان
❈۲۹❈
پس از کشتن کامل باکمال
عمر آن ستم گستر بد سگال
کامنت ها