الهامی کرمانشاهی:رسید آنچه بر آل احمد – ستم همه ازعرب بود نی از عجم
❈۱❈
رسید آنچه بر آل احمد – ستم
همه ازعرب بود نی از عجم
زکین رزم جستند با داورا
نه با سبط مظلوم پیغمبرا
❈۲❈
کسی کو بود شاه دنیا و دین
بود رزم آن رزم جان آفرین
چو پر گشت از لشگر آن دشت کین
به شه گفت شهزاده ی راستین
❈۳❈
علی اکبر آن شبه خیرالبشر
حسین علی را گرامی پسر
که از کوفه آید پیاپی سپاه
پی رزم ما ای جهاندار –شاه
❈۴❈
شگفتا که نامد برون یک سوار
پی یاری ما – زکوفه دیار
به فرزند فرمود فرخنده شاه
که آیند یاران ما هم ز راه
❈۵❈
درآندم یکی گردآمد پدید
چو آن گرد را داور دین بدید
بفرمود کای جان نثاران من
مر این گرد باشد ز یاران من
❈۶❈
سراسر نماییدشان پیشباز
به سوی من آرید با خود فراز
چو رفتند یاران پاکیزه خوی
بدیدند دو پیر کافور موی
❈۷❈
که تازند باهم تکاور به راه
پیاده به همره غلامی سیاه
سرو روی و دستار مو پر غبار
از ایشان عیان نور پروردگار
❈۸❈
نو ردیده فرسنگ های گران
پی یاری داور داوران
دو پیر سرافراز با فر و زیب
یک مسلم راد و دیگر حبیب
❈۹❈
که بودند ز اصحاب خاص رسول
به دین پیرو پاک شوی بتول
چو دیدند آن مهتران را زدور
زبان پر ز تسبیح و سر پر زشور
❈۱۰❈
سراسر ز توسن به زیر آمدند
بر آن دو فرزانه پیر آمدند
بگفتند شان بس درود و سلام
وزان پس چمیدند سوی امام
❈۱۱❈
چو بیننده شان روی شه را بدید
بسودند برخاک روی سپید
پس آنگه نهادند با اشک و آه
به پوزش سرخویش بر پای شاه
❈۱۲❈
که ای درخور کرسی کبریا
سرافراز سبط شه انبیا
به پابوس تو گرچه دیر آمدیم
پی جانفشانی دلیر آمدیم
❈۱۳❈
چو در پای تو جانفشانی کنیم
به پیرانه سر نوجوانی کنیم
کشید اندر آغوششان شاه تنگ
بزد بوسه برموی کافور رنگ
❈۱۴❈
بفرمود: کای پیروان رسول
زکردارتان شاد شوی بتول
بسی شاد گشتم ز دیدارتان
خدا باد راضی زکردارتان
❈۱۵❈
کشیدید سختی به راهم همی
ازین رنجتان عذر خواهم همی
شنیدم که آن هر دو پیر کهن
به کوفه درون داشتندی وطن
❈۱۶❈
شه دین چو جا کرد درکربلا
به کوفه شد این داستان برملا
حبیب ظاهر شنید این خبر
به دل کرد پنهان خیال سفر
❈۱۷❈
یکی روز از خانه بیرون چمید
به بازار کوفه به مسلم رسید
بدیدش که استاده آن پاک هوش
بر دکه ی مرد حنا فروش
❈۱۸❈
بدو گفت: بعد از درود و سلام
که دهان ای برادر تو را چیست کام؟
بدو گفت: حنا بخواهم خرید
که سازم بدان سرخ موی سپید
❈۱۹❈
بدو گفت آن مهتر کامیاب
بیا تا نمایم تو را آن خضاب
که تنها نه رنگین کند موی تو
کند سرخ پیش خدا روی تو
❈۲۰❈
خضابی کز آن زیور دین کنند
وزان عاشقان چهره رنگین کنند
خضایی که اندر دم واپسین
گذارند بر موی مردان دین
❈۲۱❈
بگفتا به جز خون به میدان عشق
خضابی ندارند مردان عشق
تو را زین خضاب است گر آرزوی
سوی کربلا با من اکنون بپوی
❈۲۲❈
که درآن زمین خسرو کم سپاه
به عزم شهادت زده بارگاه
به همراه او اهل بیت رسول
غریب اند و بی یار و زار و ملول
❈۲۳❈
چو مسلم شنید این سخن را حبیب
برفت از سرش هوش و از تن شکیب
همان لحظه با یار روشن روان
سوی خانه رفتند زار و نوان
❈۲۴❈
حبیب سر افراز با بنده گفت
که رازی است از من بباید شنفت
از آن پرورید ستمت سالیان
که راز من ازخلق داری نهان
❈۲۵❈
ستور من و مسلم نامور
نهانی ز مردم – به دروازه بر
بمان اندر آنجا که آییم ما
وز آنجا شتابیم زی کربلا
❈۲۶❈
مرآن بنده ی راد ازجای جست
برفت و ابر توسنان بر نشست
زکوفه برون رفت و از راه دور
باستاد برکف عنان ستور
❈۲۷❈
زمانی همی سوی ره بنگرید
رخ خواجگانش نیامد پدید
به خود گفت گویا که ازبیم جان
پشیمان شدند از سفر خواجگان
❈۲۸❈
همان به که من خود شتابم همی
مگر این سعادت بیابم همی
بزد اسب و آمد بدانسو روان
که گشتند پیدا برو خواجگان
❈۲۹❈
حبیبش بزد بانگ کای بیوفا
عنان بازکش کآمدم از قفا
گمانم نبدکاندرین روز تنگ
گریزی و نام اندر آری به تنگ
❈۳۰❈
چو آن بنده بشنید آوای پیر
باستاد و از باره آمد به زیر
به جان آفرین خورد سوگند سخت
که ای نامور خواجه ی نیکبخت
❈۳۱❈
نبودم به دل برخیال فرار
زمن کی زند سرچنین زشت کار؟
چو لختی دراینجای کردم درنگ
نگشتید پیدا و شد وقت تنگ
❈۳۲❈
بگفتم همانا زین ترکتاز
شما را پشیمانی آمد فراز
سوی کربلا کردم آهنگ راه
که خود جان کنم برخی جاه شاه
❈۳۳❈
بدو خواجگان آفرین خواندند
سپس باره زی کربلا راندند
نبشتند اینگونه اهل خبر
که درکربلا شاه پیروزگر
❈۳۴❈
پس از قتل مسلم به جا بود از وی
یکی جفت با کودکی خوبروی
که آن ماهرو نیز با سعی مام
بشد کشته اندر رکاب امام
❈۳۵❈
ندانم که آورد با خویشتن
بدان رزمگه مسلم آن هر دوتن
ویا از پی او سپردند راه
پی یاری داور کم سپاه
کامنت ها