الهامی کرمانشاهی:شنیدم در آن دشت با شهریار سپه بد هزار و پیاده هزار
❈۱❈
شنیدم در آن دشت با شهریار
سپه بد هزار و پیاده هزار
دهم شب که شه کردشان آزمون
به گردش نماندند ازصد فزون
❈۲❈
بد انسان که خواهد شدن گفته باز
چو هنگام آن زین پس آید فراز
حبیب مظاهر ز یاران شاه
چو دید آن فزونی ز کوفی سپاه
❈۳❈
سوی داور دادگر شد روان
خم آورد بالا چو شاخ نوان
چنین با خداوند دین راند راز
که قوم من ای شاه گیتی طراز
❈۴❈
دراین سرزمین اند نزدیک و دور
فزونند درمردی و فر و زور
همه با من ای رهنمای جهان
زیک پروزند وز یک دودمان
❈۵❈
بفرمای دستوری ام کاین زمان
شوم نزد آن نامداران چمان
ازایشان یکی بهره یار آورم
به لشگرگه شهریار آورم
❈۶❈
شه حیدری فر جوازش بداد
روان گشت پیر خردمند شاد
چو نزدیک خیل خود آمد فراز
شدندش اسد گوهران پیشباز
❈۷❈
بسی در برش پوزش آراستند
همه عذر شرمنده گی خواستند
که شاد آمدی ای شبان رمه
تو را بنده گانیم از جان همه
❈۸❈
ستاده همه تا چه فرمان دهی
که مان مهتر قوم و پیر رهی
به ایشان چنین گفت فرخ حبیب
که ای دوده را تن به تن فر و زیب
❈۹❈
شما گر بخواهید روز شمار
زخشم خدا آمدن رستگار
پناه جهان اندرین سرزمین
غریب است و بی یاور و بی معین
❈۱۰❈
به لشگر گهش روی یاری نهید
به مردانگی پیش او جان دهید
چو لختی به اندرزشان لب گشاد
به پوزش بگفتند کای پیر راد
❈۱۱❈
همه کهترانیم و بر ما بزرگ
تویی ای سرافراز – پیر سترگ
به فرمان تو گوش بنهاده ایم
سرو پیکر جان تو را داده ایم
❈۱۲❈
شنید این چو از دوده فرزانه مرد
ستایش به هر یک بی اندازه کرد
نود مرد رزم آور تیغ دار
گزین کرد از آنان پی کارزار
❈۱۳❈
به همره بیاورد و بسپرد راه
که پیوسته گردد به یاران شاه
ستمکار بن سعد ناپاکزاد
گروهی ز لشگر به ازرق بداد
❈۱۴❈
فرستاد زی رزم آنان دمان
ابا نیزه و تیغ و تیر وکمان
چو دیدند نامی جوانان خیل
که آمد سپاهی به کردار سیل
❈۱۵❈
کشیدند ازدل چوتندر خروش
پی رزم آنان سپردند هوش
به هم بر دو رویه سپه تاختند
دم گاودم پر نوا ساختند
❈۱۶❈
چو لختی نمودند با هم نبرد
به چرخ ازسم اسبشان خاست گرد
به یاران فرخنده گوهر حبیب
زکوفی سواران درآمد نهیب
❈۱۷❈
هم از بد سگالان تنی صد نگون
به خاک آمدند از فراز هیون
چو دیدند یاران پاکیزه رای
که درجنگ دشمن ندارند پای
❈۱۸❈
ز رزم بداندیش رخ تافتند
سوی بنگه خویش بشتافتند
حبیب سرافراز زینسان چو دید
سوی لشگر شاه تنها چمید
❈۱۹❈
به شه گفت زان کوشش وکارزار
هم از کار آنان که آورد یار
شهنشه از آن داستان عجب
شگفتی به لا حول بگشاد لب
کامنت ها