الهامی کرمانشاهی:یکی داستان دیده ام جانگزای ز گفت مهین دخت شیر خدای
❈۱❈
یکی داستان دیده ام جانگزای
ز گفت مهین دخت شیر خدای
که چون چند پاس از دهم شب گذشت
غمی سخت بر دل مرا چیره گشت
❈۲❈
برون آمدم بی قرار از حرم
که کردار یاران شه بنگرم
ببینم چه جویند از نام و ننگ
چو فردا شود کار بر شاه تنگ
❈۳❈
نخستین گرفتم سبک راه پیش
سوی خرگه دوده ی پاک خویش
بدیدم به خرگاه عباس در
شده انجمن دوده ی نامور
❈۴❈
همه گرد فرخ سپهدار شاه
رده بسته چون اختران گرد ماه
همه سوی لاهوت معراجشان
گذشته ز خورشید و مه تاجشان
❈۵❈
همه شمع مردی برافروخته
چو پروانه گان خویش را سوخته
شیندم که فرمود عباس راد
به خویشان نام آور پاک زاد
❈۶❈
درین پهنه بهر چه کار آمدیم؟
برای چه با شهریار آمدیم؟
مرااین لشگر کشن و ساز و بنه
برآراسته میسره میمنه
❈۷❈
چه جویند و بر چیست آهنگشان؟
چنین با که اندیشه ی جنگشان؟
نه از بهر پیکار شاه آمدند؟
ز دادار خود کینه خواه آمدند؟
❈۸❈
یکی رای گرد آورید ای مهان
چو گردد ز خورشید رخشان جهان
زیاران فرخنده شه پیش تر
بیازید جان و فشانید سر
❈۹❈
ممانید کانان نبرد آورند
نخستین ره رزم و کین بسپرند
مبادا پس ازما کهان و مهان
فسانه کنند این سخن در جهان
❈۱۰❈
که هاشم نژادان پیروز جنگ
چو شد بر خداوندشان کارتنگ
به کشتن بدادند یاران خویش
ره رزم از آن پس گرفتند پیش
❈۱۱❈
به جا شاه را دوده ی سرفراز
چرا با غلامانش باشد نیاز
جوانان هاشم نژاد این سخن
شنیدند چون از سر انجمن
❈۱۲❈
ثنا را بدو گوهر افشاندند
ابو الفضل (ع) را آفرین خواندند
بگفتند: کای راد سالار شاه
ببینی تو فردا که در رزمگاه
❈۱۳❈
چسان جنگ را پیشبازی کنیم
به جان بد اندیش بازی کنیم
نمانیم کز یاورانمان تنی
نخستین کند رزم با دشمنی
❈۱۴❈
بفرمود بانو چو بشنیدم این
ز هاشم نژادان پاکیزه دین
از آن انجمن روی برکاشتم
سوی یاوران گام برداشتم
❈۱۵❈
بدیدم به گرد حبیب انجمن
بزرگان اصحاب را تن به تن
بدان مهتران پیر گردن فراز
شنیدم که می گفت اینگونه راز
❈۱۶❈
که فردا ز خاور چو خور سرزند
پی رزم شب پره لشگر زند
دو رویه شود کفر و دین از دوسوی
سواران به یکدیگر آرند روی
❈۱۷❈
شما پیشی ای خیل آزاده گان
بگیرید بر هاشمی زاده گان
بود بنده را ننگ در بنده گی
که جوید پس از خواجه اش زنده گی
❈۱۸❈
پس از ما چو مردان پژوهش کنند
مبادا که بر ما نکوهش کنند
که ماندند برجای یاران شاه
همی تا که شد دودمانش تباه
❈۱۹❈
شنیدند یاران چو گفتار پیر
بگفتند کای پیر روشن ضمیر
چنین است اندیشه و رای ما
همین است آیین فردای ما
❈۲۰❈
سرافراز بانو بدینگونه گفت:
که گوشم چو گفتار یاران شنفت
از آنجا سوی خرگه شهریار
چمیدم گشاده دل و شاد خوار
❈۲۱❈
زاصحاب و از دوده ی نیکنام
سخن هر چه بشنیده بودم تمام
بگفتم به فرخ برادر همه
مرا گفت نوباوه ی فاطمه
❈۲۲❈
کزانصار من بهتر انصار نیست
چو یاران من کس وفادار نیست
نه این شور اندر سر هرکس است
خدا را همین عشقبازان بس است
❈۲۳❈
چنین چیره گان زیر دست من اند
که درع بر و تیر شست من اند
گل گلبن فضل ابن نما
که دانش ازو دیده نشو و نما
کامنت ها