الهامی کرمانشاهی:زگفت هلال بن نافع سخن چنین راند در نامه ی خویشتن
❈۱❈
زگفت هلال بن نافع سخن
چنین راند در نامه ی خویشتن
که رفت ازدهم شب چو یک نیمه بیش
بدم من نشسته به خرگاه خویش
❈۲❈
دلی پر زدرد و لبی پر ز آه
زکردار آن مردم دین تباه
که رفتند و شه را نهادند فرد
همی گفتم و گریه کردم به درد
❈۳❈
که بادا ز بخشایش کردگار
جدا جان آن مردم نابکار
کز اول ببستند پیمان به جهد
چو شد وقت یاری شکستند عهد
❈۴❈
برفتند و درچنگ دشمن اسیر
نهادند شه را درین دار و گیر
دریغا که سلطان دین خوار ماند
پناه جهان بی مددگار ماند
❈۵❈
درین حال بودم کز آن پهندشت
سپاهی به چشمم پدیدار گشت
گمانم که آن دشمن شاه بود
که بگذشت از پیش خرگاه زود
❈۶❈
کشیدم سبک ازمیان تیغ خویش
گرفتم پس از دمان راه پیش
چو نزدیک کردم بدو راه را
بدیدم جمال شهنشاه را
❈۷❈
که دارد به کف تیغ و با اشک و آه
خرامد ز بالا و پستی به راه
نماید نظر با دریغ و فغان
گهی بر زمین گاه بر آسمان
❈۸❈
اشارت گهی کرد آن شاه دین
بدان تیغ و برجزوهای زمین
گرستی و گفتی که فردا به گاه
درآید چو خورشید زرین کلاه
❈۹❈
گرستی و گفتی که فردا به گاه
درآید چو خورشید زرین کلاه
دراینجا بریزید با درد و غم
زتن خون ما را به تیغ ستم
❈۱۰❈
حریمم دراینجا شود دستگیر
همه ی ناز پرورده گانم اسیر
بود این شب آن شب که گفتا به من
ازین پیش پیغمبر (ص) ذوالمنن
❈۱۱❈
شنیدم چو این زان شه ارجمند
نوا سوگوارانه کردم بلند
وزان انده و سوگواری همی
گرستم چو ابر بهاری همی
❈۱۲❈
شهنشه چو بشنید افغان من
بدید آن جهان بین گریان من
بفرمود کای مویه گر کیستی؟
خروشان دراین شب پی چیستی؟
❈۱۳❈
همانا هلالی؟بگفتم: بلی
هلالم ایا نور چشم علی (ع)
بفرمود: منما صدا را بلند
بکن گریه آهسته ای هوشمند
❈۱۴❈
یک امشب عیال من آسوده اند
همه درسراپرده بغنوده اند
جز امشب به راحت نخواهند خفت
کزین پس به درد و غم آیند جفت
❈۱۵❈
زبانگ تو ترسم هراسان شوند
زخواب اندر آیند و ترسان شوند
شنیدم چو این زان امام همام
بدو گفتم: ای سبط خیرالانام
❈۱۶❈
شبی این چنین تار و دشمن فزون
چرا آمدستی ز خرگه برون؟
بفرمود آن پادشاه زمن
که فردا بود آخر عمر من
❈۱۷❈
چو فردا برآید درخشنده مهر
به من خون کند گریه چشم سپهر
ببرند از تن همایون سرم
بسایند ازنعل اسبان برم
❈۱۸❈
دراینجا بیفتم ز اسب رسول (ص)
کند مو پرشان به مرگم بتول (ع)
شبی را که چندی ازین پیش تر
به من وعده فرمود خیرالبشر
❈۱۹❈
زآثار انجم به من گشت راست
که امشب همان شام درکربلاست
به دل هیچ باکی ندارم جز این
که فردا دراین دشت اندوهگین
❈۲۰❈
نماید آل نبی را اسیر
همان کودکان مرا دستگیر
سپس با دم تیغ فرخنده شاه
زدی هرکجا بود خاری به راه
❈۲۱❈
مرآن خارها را همه گردکرد
به پستی درافکند با داغ و درد
بدو گفتم ای سبط خیرالانام
ازین خار کندن تو را چیست کام؟
❈۲۲❈
بفرمود فردا چو من زین جهان
شوم میهمان نبی (ص) درجنان
گروهی که هستند بدخواه من
زنند آتش کین به خرگاه من
❈۲۳❈
پراکنده گردند دراین زمین
همه اهل بیت رسول امین (ص)
از آن کندم این خارها را ز راه
که چون کودکانم به افغان و آه
❈۲۴❈
سرو پا برهنه به صحرا روند
به خاشاک خار بیابان دوند
مبادا خلد نوک خار اندکی
به پای یکی نازنین کودکی
❈۲۵❈
بگفت این و با اندوه و درد و غم
روان گشت از دشت اندر حرم
به دهلیز خرگاه شد من به پای
ستادم که آرم حراست به جای
❈۲۶❈
چو لختی برآمد شهنشاه را
به بر خواند بانوی خرگاه را
ندانم که زینب چه از شه شنید
کز آن پرده بی پرده آوا کشید
❈۲۷❈
همی گفت زار ای شه تاجدار
که هستی مرا ازپدر یادگار
برفتند یاران فریاد رس
تو ماندی دراین دشت بی دادرس
❈۲۸❈
گروهی که هستند بر جا کنون
ندانم تو شان کرده ای آزمون؟
ویا روز چون شد چو یاران پیش
بگیرند ره سوی بنگاه خویش
❈۲۹❈
نیم ایمن از یاوران تو من
که بس سست عهدند و پیمانشکن
هم اینان که هستند برجای باز
زنو آزمونشان کن ای سرفراز
❈۳۰❈
چنین گفت چرخ دللیری هلال
چو بشنید م این گشتم آشفته حال
شدم دور از نزد خرگاه شاه
فشاندم به دستار خاک سیاه
❈۳۱❈
برآورم از پرده ی دل خروش
چواصحاب را بانگم آمد به گوش
نمودند به گرد من – انجمن
پژوهش گرفتند از حال من
❈۳۲❈
بگفتند کاین آه و زاری زچیست؟
چه دیدی که چونانت با یدگریست؟
بگفتم که ای فرقه ی غمگسار
شما نیز بامن بگریید زار
❈۳۳❈
که از ما سر بانوان جهان
هنوز است نا ایمن و بدگمان
نداند که از ما چه آید پدید؟
چو فردا زند تیغ تابنده شید
❈۳۴❈
پراکنده گردیم چون دیگران
و یا برخی شه نماییم جان
سپارید راه این زمان همگروه
سوی خرگه شاه یزدانشکوه
❈۳۵❈
به آیین پیمان و سوگند سخت
به جان و سرشاه پیروز بخت
دل بانو از خویش سازید پاک
نمانید کز ما بود بیمناک
❈۳۶❈
چو این گفته شد سوی خرگاه شاه
چمیدند با ناله و اشک و آه
بگفتند کای دخت ضرغام دین
به جان و سر شاه با آفرین
❈۳۷❈
زما پاکدل باش و آسوده حال
مده ره به دل رنج و بیم و ملال
همه یاور و بنده گان توایم
به درگه پرستنده گان توایم
❈۳۸❈
چو آن دیگران بیوفا نیستیم
وگرنه در اینجا نمی زیستیم
شویم ارز بدخواه با خاک پست
زدامان شه برنداریم دست
❈۳۹❈
سرو جان ما برخی جان اوست
دل جمله دربند پیمان اوست
کنون گرتو فرمان دهی بیدرنگ
بشوییم ازخون بدخواه چنگ
❈۴۰❈
به آتش فرستی بسوزیم خویش
به آن افکنی پا گذاریم پیش
چو گفتار شان بانوی دین شنفت
دل داغدارش چو گل برشکفت
❈۴۱❈
دعا کرد درحق ایشان بسی
سوی خرگه خویش شد هرکسی
درآن شب همه بانوان حرم
زده حلقه برگرد هم دل دژم
کامنت ها