الهامی کرمانشاهی:چو شه سوی آرامگه شد چمان برآشفت مروان به والی دمان
❈۱❈
چو شه سوی آرامگه شد چمان
برآشفت مروان به والی دمان
که ای بی خرد مرد ناهوشمند
تو را هر چه گفتم نیامد پسند
❈۲❈
همی خوار مایه گرفتی تو کار
تفو باد برچون تو فرمانگذار
نبینی کز اینت چه آید همی
چه آشوب ازین کار زاید همی
❈۳❈
بدو گفت والی که ای تیره بخت
همی بینمت دل چو فولاد سخت
بترس از جهاندار یزدان پاک
چه خواهی به دنیا درینم هلاک
❈۴❈
به دارنده ی آشکار و نهان
که بخشندم ار ملک و مال جهان
نجویم ره فتنه انگیختن
به فرزند پیغمبر آویختن
❈۵❈
تو خواهی که پور پیمبر شهید
شود تاکه خوشنود گردد یزید
هرآنکس که ریزد زکین خون او
نگردد به روز جزا سرخ رو
❈۶❈
بدو گفت مروان پر از خشم و کین
کنون گر نگه داشتی پاس دین
نکو کردی ای میر فرمان تراست
سپس کاربند آنچه دانی سزاست
❈۷❈
اگر آشکارا چنین کرد یاد
نهانش دگر بود آن بد نهاد
چو مروان پلیدی به گیتی نبود
به آل نبی زو چها رخ نمود
❈۸❈
چو رفت از جهان زاده ی پور صخر
زقتل شه دین همی کرد فخر
کامنت ها