الهامی کرمانشاهی:چو یکچند بگذشت وزان نامور بجست و نیامد به دشمن خبر
❈۱❈
چو یکچند بگذشت وزان نامور
بجست و نیامد به دشمن خبر
پرستنده ای داشت پور زیاد
که بدنام او معقل پر فساد
❈۲❈
یکی روز خواندش برخویش وگفت
تو را رازی از من بباید شنفت
ز کردار مسلم به خشم اندرم
به دل کینه ها باشد ازوی درم
❈۳❈
ندانم درین مرز مهمان کیست
کجا جای دارد به ایوان کیست
بهر جا همی کن ازوجستجوی
مگر بازیابی نشانی ازوی
❈۴❈
نهفت ازتو گر روی آن نامدار
ابا دوستدارانش شو دوستدار
بدان ها شد و آمد آغاز کن
چو بستاخ گشتی سخن سازکن
❈۵❈
بگو باشدم بدره های درم
که خواهم به مسلم نهان بسپرم
که تا سازدش کرد پیروز جنگ
بهای سلیح دلیران جنگ
❈۶❈
به مهر خداوند تیغ دوسر
ندارم دریغ از سرو جان و زر
چو بینند این مهربانی ز تو
درم دادن و جانفشانی زتو
❈۷❈
شوند ازدل و جان تو را خواستار
گمانشان که هستی تو هم دوستدار
تو را نیز در نزد مسلم برند
همه نیکویی های تو بشمرند
❈۸❈
چوآگاه گشتی ز بنگاه او ی
بدانستی اندیشه و راه اوی
ازآنجا سبک سوی من باز گرد
بگو آنچه دیدی زگفتار مرد
❈۹❈
پس آنگاه فرمانده ی کج نهاد
به معقل زر و سیم بسیارداد
زدرگاه اوشد برون حیله گر
به افسون و نیرنگ بسته کمر
❈۱۰❈
همی بود ازمسلم پاکرای
زهرکس پژوهنده درهر کجای
قضا را یکی روز آن گمرها
فتادش گذر بر پرستشگها
❈۱۱❈
درآنجا یکی پیر فرزانه دید
که بودش دل شیر و دیدار شید
چه پیری خردمند و روشن ضمیر
ز یاران پیغمبر بی نظیر
❈۱۲❈
که بد مسلمش نام و بس نامدار
پدر عوسجه مرد فرخ تبار
چنین دید معقل که آن سرفراز
نماز آورد بر در بی نیاز
❈۱۳❈
ودیگر زکوفی سران چند تن
بدینگونه رانند با هم سخن
که این مرد با مسلم نامدار
بود ازدل و جان همی دوستدار
❈۱۴❈
چو ازکوفیان بدگهر این شنید
زشادی دل اندر برش درطپید
به خود گفت بیخ امیدم برست
مرا کار ازین پیر آید درست
❈۱۵❈
بر پیر رفت و دو زانو نشست
بپیچد دامان اورا به دست
به زاری مرآن دیو پر رنگ و ریو
بمویید و برداشت ازدل غریو
❈۱۶❈
بگفتا که ای پیر فرخنده نام
یکی حق پرستم من از اهل شام
ندانم پس ازسید المرسلین
به غیر ازعلی پیشوایی به دین
❈۱۷❈
یکی ازکهین دوستانش منم
که با دشمنانش مهین دشمنم
شنیدم کنون مسلم پاکرای
به فرمان فرزند شیر خدای
❈۱۸❈
درین شهر بیعت ستاند همی
که بردشمنان تیغ راند همی
به پابوس اویم بود بس نیاز
گمانم که هستی تواش اهل راز
❈۱۹❈
بسی بدره ها دارم ازسیم و زر
بگو گر توداری زمسلم خبر
که بهر بهای سلیح نبرد
سپارم به یکجا بدان راد مرد
❈۲۰❈
چو بشنید روشن ضمیر آن سخن
ندانست دستان آن پر زفن
بدادش به دادار سوگند سخت
که پنهان کند راز از شور بخت
❈۲۱❈
بسی راند سوگند او بر زبان
که آن راز دارد ز دشمن نهان
چو پیمان ستوار ازبد نژاد
ستد مژده ی کامکاریش داد
❈۲۲❈
سپس آن سخن ها که از وی شنفت
برفت و یکایک به مسلم بگفت
وزان عهد کز وی گرفت استوار
زسوگند سختش به پروردگار
❈۲۳❈
پس آنگه به فرمان آن بی عدیل
شد او را به بنگاه هانی دلیل
فسونگر چو دیدار مطلوب دید
غریوان و نالان ب ه سویش دوید
❈۲۴❈
بزد بوسه بردست و پا و سرش
بغلطید بر خاک ره در برش
ز روی فسون گریه آغاز کرد
سخن های پیشین همه ساز کرد
❈۲۵❈
مرآن سیم و زرها که همراه داشت
برمسلم نیک منظر گذاشت
سخن ها زهر درکه می رفت یافت
دمان سوی فرمانده ی خود شتافت
❈۲۶❈
درآن روز چند آنچه بشنیده بود
به فرمانگذار بد اختر سرود
چو بشنید آن راز را بد نهاد
برافروخت چون آتش از تندباد
❈۲۷❈
هیونی فرستاد زی هانیا
که دارم یکی راز پنهانیا
کامنت ها