الهامی کرمانشاهی:چو شد تیغ خورشید زرین حسام نهان درنیام شبه گون شام
❈۱❈
چو شد تیغ خورشید زرین حسام
نهان درنیام شبه گون شام
جهان یلی آسمان وفا
پسر عم فرخنده ی مصطفی (ص)
❈۲❈
زمانی به هر سو همی بنگریست
ز تنهایی خویش لختی گریست
همی گفت با خود که گشت ای دریغ
نهان آفتاب امیدم به میغ
❈۳❈
نکو خواه کم بد سگالان فزون
نه یک چاره ساز و نه یک رهنمون
دریغا که دور ازدیار آمدم
دراین مرز به غمگسار امدم
❈۴❈
سپهر بلندم بیفکند پست
ز دامان شاهم جدا کرد دست
نه راه شتاب و نه جای درنگ
مبادا کسی را چو من کار تنگ
❈۵❈
پناه ازکه جویم کجا رونهم؟
که را آگهی ازغم دل دهم؟
همی گفت گریان وره می برید
که بر وی در خانه ای شد پدید
❈۶❈
دلش سوی آن خانه بنمود رای
بدان درشد و ماند لختی به جای
بد آن تنگ خانه زن یک پیر زال
بدو بر گذشته بسی ماه و سال
❈۷❈
که او را بدی طو عه فرخنده نام
مهین بانوی خلد ازو شادکام
اگر چه زنی بود بس سالخورد
ولی بود بهتر زصد شیرمرد
❈۸❈
نهان در دلش مهر آل رسول
به دین پیرو پاک شود بتول
فگار آن زمان بود بر پشت در
که از پور خود باز جوید خبر
❈۹❈
بدان در چو فرخ سپهبد شتافت
زن آشنا مرد بیگانه یافت
جوانی غریب آمدش در نظر
ز غم درگریبان فرو برده سر
❈۱۰❈
بدو طوعه با یک جهان شرم گفت
که ای مرد با رنج و تیمار جفت
ستاده بدین سان چرا ایدری؟
به گرداب غم ازچه روی اندری؟
❈۱۱❈
به شب در، هشیوار فرزانه گان
نپاید درکوی بیگانه گان
بگفت اینچنین تاسه نوبت براوی
نفرمود پاسخ یل نامجوی
❈۱۲❈
در آخر به نا چار با او بگفت
که ای زن چه پرسی تو راز نهفت
مرا خانه ای نیست دراین دیار
که گیرم زمانی درآنجا قرار
❈۱۳❈
غریب و دل افکار و بی یاورم
بلا بارد از آسمان بر سرم
یک امشب مرا گر پناهی دهی
به کاشانه ی خویش راهی دهی
❈۱۴❈
به پاداش این کار – روز شمار
جزای نکو یابی ازکردگار
بدو پاسخ آورد آن نیک زن
که ای مرد فرزانه ی تیغ زن
❈۱۵❈
کدامت بود شهر و نام تو چیست
نژاد تو از گوهر پاک کیست؟
مرا سوختی دل بدین گفتگوی
میندیش و راز نهان بازگوی
❈۱۶❈
سپهبد بدو گفت خوش گوهرم
ز هاشم نژادان نام آورم
بود مسلمم نام و بابم عقیل
برادر پدر ساقی سلسبیل
❈۱۷❈
چو ازمرد نام آور پاک رای
شنید این سخن آن زن پارسای
بیفتاد برخاک زار و نوان
ببوسید پای دلیر جوان
❈۱۸❈
به مژگان همی رفت خاک رهش
زبرزن بیاورد دربنگهش
بدو گفت صبح امیدم دمید
که خورشیدم اندر سرای آرمید
❈۱۹❈
درخشنده گشت ازرخت خانه ام
فروغ جنان یافت کاشانه ام
فراوان بدینسان چو بنواختش
به گنجینه ی خانه بنشاختش
❈۲۰❈
یکی خوان بیاراست اندر زمان
که بودی سزاوار آن میهمان
جز اندک نخورد آن یل بی همال
ازآن خوردنی های خوان نوال
❈۲۱❈
وزان پس به آسوده گی درسرای
خداوند راشد پرستش سرای
کامنت ها