الهامی کرمانشاهی:بدو گفت کاین هاشمی را ببر به بام و ز پیکرش برگیر سر
❈۱❈
بدو گفت کاین هاشمی را ببر
به بام و ز پیکرش برگیر سر
به خون پدر خون بریز ازتنش
بیفکن پس ازبام در برزنش
❈۲❈
پدر کشته دست دلاور گرفت
به بام آمد و تیغ کین برگرفت
همی خواست برگیردش سرزتن
بلرزید زاندیشه بر خویشتن
❈۳❈
فتاد از کفش تیغ و آمد فرود
ازآن تند بالا سوی کاخ زود
بپرسید فرمانده ی کوفه زوی
چرا بازگشتی مرا باز گوی
❈۴❈
چنین گفت دژخیم بیدادگر
که شخصی مهیب آمدم درنظر
ز دیدار او رفت دستم زکار
مرا تن بلرزید سیماب وار
❈۵❈
بد اختر دگر مرد را برگماشت
که با تیغ در بام دژ پا گذاشت
مراو هم بترسید و بی تاب گشت
همی زهره اندر دلش آب گشت
❈۶❈
بسی پور مرجانه شد تنگدل
سپس گفت با شامی یی سنگدل
که رو کار آن هاشمی کن تمام
تنش را به زیر اندر افکن زبام
❈۷❈
به کف خنجر آن شامی بد گمان
به بام دژ آمد چو صرصر دمان
سپهبد چو آن تیره دل را بدید
بدانست روزش به آخر رسید
❈۸❈
همی دید از چهره اش آشکار
که از وی سرآید برو روزگار
کسی کز ازل تیره شد رای او
پدیدار باشد ز سیمای او
❈۹❈
به تکبیر یزدان زبان برگشاد
به پاکی خدا را بسی کردیاد
وزان پس فراوان به زاری سرود
به پیغمبر و آل پاکش درود
❈۱۰❈
سپس با دلی مستمند و غمین
بیاورد رو سوی بطحا زمین
که این پاک فرزند شیر خدای
مرا بنگر اینک به بام سرای
❈۱۱❈
گرفتار دژخیم میشوم بخت
دودست من از پشت بربسته سخت
نه ام غمگسار و نه فریاد رس
نه آگه زاحوال من هیچکس
❈۱۲❈
اجل گشته نزدیک وره سخت دور
حکایت فراوان و دل ناصبور
که سوی تو ازمن رساند سلام؟
که گوید درود و که آرد پیام؟
❈۱۳❈
ابو طالب آن پاک گوهر کجاست؟
چه شد حمزه ی راد و جعفر کجاست؟
پیمبر شهنشاه مختار کو؟
پسر عم او شیر دادار کو؟
❈۱۴❈
نه عم و نه فرخ پدر برسرم
نه مادر نه فرزند نی خواهرم
نه عباس و نی اکبر تیغ زن
نه شهزاده قاسم جوان حسن
❈۱۵❈
که بینندم اکنون چنین دل فکار
گرفتار دژخیم بر روزگار
بگفت این و از دل یکی آه کرد
دم از ناله و مویه کوتاه کرد
❈۱۶❈
بداختر سراز پیکرش کرد دور
بدو زار بگریست کیوان و هور
جدا چون سر پاک سالار کرد
تن ازبام کاخش نگونسارکرد
❈۱۷❈
تنی ازبر باره شد سرنگون
که چشم نبی درغمش پرزخون
چو آن پاک تن بر زمین اوفتاد
ترلزل به عرش برین اوفتاد
❈۱۸❈
همه آفرینش بدو خون گریست
از آن جمله پیغمبر افزون گریست
پر ازناله شد چرخ و پر مویه خاک
برآمد خروش ازسمک تا سماک
❈۱۹❈
دریغا ازآن کشته دور ازوطن
دریغا ازآن شیر شمشیرزن
دریغا ازآن بازوی زورمند
که دست اجل کرد او رابه بند
❈۲۰❈
چنین است کردار گردان سپهر
که با کس نیارد به انجام مهر
گرت بر نشاند به اورنگ عاج
نهد برسرت گرز یاقوت تاج
❈۲۱❈
به یک گردش ازگاه بربایدت
تن و جان ز تیمار فرسایدت
از آن پس که مسلم به مینو چمید
گه جانفشانی به هانی رسید
کامنت ها