الهامی کرمانشاهی:شریح آن دو تن را به غمخواریا چنین گفت بامویه و زاریا
❈۱❈
شریح آن دو تن را به غمخواریا
چنین گفت بامویه و زاریا
که ازگریه لختی درنگ آورید
دل خود کم ازدرد تنگ آورید
❈۲❈
بدانید فرمانده ی این دیار
شما را زهرکس بود خواستار
گرایدر شما رابه دست آورد
مرا خانه با خاک پست آورد
❈۳❈
زتن بگسلاند سر پاکتان
به خون درکشد پیکر چاکتان
شما رابدین مرز بر جای نیست
نشستن به مشکوی من رای نیست
❈۴❈
شنیدم که امروز گردد روان
زکوفه به یثرب زمین کاروان
به همراه آن کاروان کشن
سزد گر سپارید راه وطن
❈۵❈
ازآن پس کزاین سان سخن بازراند
اسد نام فرزند خود را بخواند
بگفتش بپوید چو ره کاروان
ببندد جرس بر شتر ساربان
❈۶❈
مراین هر دو تن را ببر زین دیار
به سالار آن کاروانشان سپار
بگو کاین دو غمدیده ی مستمند
رساند به یثرب زمین بی گزند
❈۷❈
سپس هر دو شهزاده را خواند پیش
بسی سود بر پایشان روی خویش
به رخ بر زدیده روان رود کرد
سخن ها بس گفت و بدرود کرد
❈۸❈
به هر یک یکی بدره ی زر سپرد
پسرش آن دو تن را به همراه برد
شبانگه که خورشید بر بست بار
به ایوان مغرب ز مشرق دیار
❈۹❈
فلک ز اختران کاروانگاه شد
سر آهنگ آن کاروان ماه شد
اسد با دو شهزاده ی شیرزاد
سوی کاروان رفت مانند باد
❈۱۰❈
سپردند آن هر سه تن مرحله
چو لختی در آن شب پی قافله
سپاهی پدید آمد از کاروان
که بودند زانسو به تندی روان
❈۱۱❈
به شهزاده گان پور قاضی سرود
ز پی کاروان را شتابید زود
بگو باز یابیدشان بر به راه
زشب تا نگردیده گیتی سیاه
❈۱۲❈
دو تن راروان کرد و خود بازگشت
در غم بدان نورسان باز گشت
چو لختی برفتند شب تار شد
ز هر دیده مه ناپدیدار شد
❈۱۳❈
به گیتی درون روشنایی نماند
نگه را به چشم آشنایی نماند
برآمد به گردون یکی تیره دود
کز آن شد سیه روی چرخ کبود
❈۱۴❈
سیه شد جهان از کران تا کران
تو گفتی بلا بارد از آسمان
جهان گفتی اهریمن تیره روست
که از قیر نابش بیندوده پوست
❈۱۵❈
در آن شب دو شمع فروزان دین
نمودند ره گم در آن سرزمین
بهر سو که گشتند پویان روان
نشانی ندیدند از آن کاروان
❈۱۶❈
بیابان و تاری شب و راه دور
ز بیننده چشم فلک رفته نور
دو نوباوه از دودمان خلیل
در آن دشت هامون سپر بی دلیل
❈۱۷❈
گریزان ز دشمن هراسان ز خویش
تن از رنج خسته دل از درد ریش
به تیمار و درد از غم جان کسل
ز مادر جدا از پدر داغ دل
❈۱۸❈
ز هر سوی جوینده ی کاروان
ز دل چون جرس بر کشیده فغان
به فرسنگ های گران ره نورد
خلیده به پا خار و رخ پر ز گرد
❈۱۹❈
نه زاد اندر آن راه و نی راحله
لبان خشک و پاها پر از آبله
چه گویم که بد حال ایشان چسان
چه آمد در آن ره بدان بیکسان
❈۲۰❈
چه گردون شود گرم رو در ستیز
کسی را ازو نیست پای گریز
قضای خدایی چو بند افکند
بر زیرکان در کمند افکند
❈۲۱❈
قدر کان به هر کار بر چیر دست
مر او را بود هر کسی زیر دست
ز تقدیر سوی که جویی پناه؟
که گردیده از از شش جهت بسته راه
❈۲۲❈
گریزان چو سو از بلا می روی؟
چرا می گریزی؟کجا می روی؟
ز خاک ار به گردون گذار آوری
ور از روی و آهن حصار آوری
❈۲۳❈
اگر جاگزینی به چشم پلنگ
وگر در گریزی به کام نهنگ
بگیرد گریبانت دست بلا
نگردی ز سر پنجه ی او رها
❈۲۴❈
گریز از قضای خدایی مجوی
بلا خواه و راه ولا را بپوی
بسا سالخوردان مرد آمدند
که ازجان خریدار درد آمدند
❈۲۵❈
بسا خرد سالان همت بزرگ
نپیچیده روی از یلان سترگ
چو فرخنده مسلم نژادان راد
دو نورس جوان عقیلی نژاد
❈۲۶❈
خرد گرد ساز و فرادارگوش
یکی نغز گفتار ایشان نیوش
که درسینه از غم دلت خون کند
مر آن خونت ازدیده بیرون کند
کامنت ها