الهامی کرمانشاهی:زعبدالله بن سنان این خبر بدین سان نوشتند اهل سیر
❈۱❈
زعبدالله بن سنان این خبر
بدین سان نوشتند اهل سیر
که او گفت روزی که شاه حجاز
سفر رازبطحا زمین کرد ساز
❈۲❈
شدم تا ببینم جمالش همی
همان دستگاه و جلالش همی
چو رفتم بدانجا که بودش سرای
بدیدم یکی درگه عرش سای
❈۳❈
بدان نامور درگه پر شکوه
زهر دست مردم گروها گروه
کشیده بسی توسن راهوار
بسی ناقه با هودج شاهوار
❈۴❈
زمانی بسی خیره کردم نگاه
بدان شوکت و حشمت و دستگاه
که ناگه زسویی یکی بانگ خاست
کزآن مغز آفاق گفتی بکاست
❈۵❈
جوانی پدید آمد آراسته
به اندام چون سرو نو خاسته
سنانیش درکف چو پیچیده مار
یکی تیغش اندر میان آبدار
❈۶❈
به گرد اندرش چند زیبا جوان
دلیر و سرافراز و روشن روان
یکایک به سیما چو سیمای روی
تناتن به بالا چو بالای اوی
❈۷❈
پژوهش نمودم که این مردکیست
ز یاران شاهنشهش نام چیست
بگفتند: کاین پوردخت علی است
هنرمند شیر کنام یلی است
❈۸❈
مر او را رقیه است فرخنده مام
گرامی پدر مسلم نیک نام
همین است عبدالله مسلما
دلیر و جوان از بنی هاشما
❈۹❈
دگر سرورانند ز آل عقیل
به مردی همه بی نظیر و عدیل
چو آنان گذشتند برخاست غو
رسیدند از پی گروهی زنو
❈۱۰❈
همه آسمان قدر و خورشید چهر
نپروده همتای هر یک سپهر
دو زیبا جوانشان شده پیشرو
به برج شرف هر یکی ماه نو
❈۱۱❈
پژوهنده گشتم من از نامشان
هم از پروز و باب وهم مامشان
مرا پاسخ آور چنین گفت باز
که هستند شهزاده گان حجاز
❈۱۲❈
همه در گهر مجتبی زاده اند
چو فرخنده باب خود آزاده اند
مرآن دو جوان قاسم و احمدند
که مهر افسر و آسمان مسندند
❈۱۳❈
چو رفتند آن سروران ازنظر
یکی ویله برخاست بار دگر
جوانی مرآن جمله را پیشتاز
که همتا نبودش به مرز حجاز
❈۱۴❈
فزون از فلک فر والای او
چو شیر خدا چهر و بالای او
ابر دست فرخنده ی آن جناب
درفشی درخشان تر از آفتاب
❈۱۵❈
زچهرش هویدا فروغ جلال
نماز آور ابروانش هلال
بپرسیدم این مرد را چیست نام
که همتای او ناید از هیچ مام
❈۱۶❈
یکی گفت عباس این صفدر است
که در زور و بازوی چون حیدراست
دگر پر دلان اند اخوان اوی
که ازشیر غژمان نتابند روی
❈۱۷❈
چو اینان گذشتند آمد زپس
دو سرورکه گفتی رسولند و بس
دوتن برتر ازعرش معراجشان
ز دستار پیغمبری تاجشان
❈۱۸❈
یکی وارث صفوت مصطفی
یکی صاحب صولت مرتضی (ع)
یکی شربتی از لبش سلسبیل
یکی بنده ای بردرش جبرئیل
❈۱۹❈
گشودم چو چشم آن دو را برعذار
دل ازدست من رفت و دستم زکار
خبر باز پرسیدم ازآن دو تن
چنین گفت و بنده با من سخن
❈۲۰❈
که هستند درچرخ دین نیرین
دو فرزند فرخ رخ انداز حسین
علی هردو را نام و عالیمقام
دو نوباوه از دخت خیرالانام
❈۲۱❈
چو آن جمله رفتند زی پیشگاه
چمیدم من ازبهر دیدار شاه
برفتم بدیدم که آن شهریار
زده تکیه برکرسی اقتدار
❈۲۲❈
رده بسته یاران همه گرد شاه
چو انجم به گرد درخشنده ماه
همانگه شهنشه در راز سفت
به فرخ برادرش عباس گفت
❈۲۳❈
که با خود هم ایدون ایا نامور
همه هاشمی زاده گان را ببر
بیار از حرم خواهران را برون
سبک درعماری نشان برهیون
❈۲۴❈
بگو تا نماند کسی درسرای
زاصحاب و یاران فرخنده رای
چو گفت این همه حاضران از حضور
یکی تیر پرتاب گشتیم دور
❈۲۵❈
به فرمان شه رفت سالار راد
پیام برادر به خواهر بداد
چو زینب نیوشید از و این سخن
زمانی بپیچید بر خویشتن
❈۲۶❈
بگفت ای برادر به دارای دین
زگفتار من باز گوی اینچنین
که تا خود نیایی روان دربرم
نخواهم برون پا نهاد ازحرم
❈۲۷❈
سپهبد ز دخت پیمبر (ص) پیام
سبک برد زی سبط خیرالانام
چو شاه ازبرادر بدین سان شنید
به نزدیک فرخنده خواهر چمید
❈۲۸❈
زمانی بدو دید و بگریست زار
نوازش نمودش برون ازشمار
پس ازپرده آن بانوی پرده گی
که کردی به جان مریمش بنده گی
❈۲۹❈
برآمد خرامان به همراه شاه
به برج عماری درون شد چو ماه
ابوالفضل بنمود زانو دو تو
که ماه حرم پا گذارد بدو
❈۳۰❈
به زانوی عباس بنهاد پای
به نفس نفیس آن شه پاکرای
بزد دست و بازوی خواهر گرفت
هم او نیز دوش برادر گرفت
❈۳۱❈
به دوش شهی پنجه زد استوار
که شد برسردوش احمد سوار
چو بی کس شد آن دختر بوتراب
چرا آسمانا نگشتی خراب؟
❈۳۲❈
دریغا چو برناقه می شد سوار
پس ازشاه آن بانوی داغدار
نه فر برادر بدی برسرش
نه عباس و نه قاسم و اکبرش
❈۳۳❈
غرض آن سرافراز دخت رسول
درآن روز ازپرده همچون بتول
برآمد بر آن شوکت و اقتدار
نشست اندر آن هودج نشین
❈۳۴❈
دگر بانوان شه راستین
ابر ناقه گشتند هودج نشین
دگر کودکان و پرستنده گان
گرفتند هریک به محمل مکان
❈۳۵❈
سپس شاه برناقه ی راهوار
چو پیغمبر آمد به رفرف سوار
به زین برنشستند یاران همه
برآمد زلاهوتیان زمزمه
❈۳۶❈
سرافیل بنواخت کوس رحیل
به چاووشی آمد چمان جبرییل
سوی کوفه با رنج و تیمار و غم
امیر حرم ره سپرد ازحرم
❈۳۷❈
چو آمد به تنعیم شه با سپاه
بیا سود از رنج و تیمار راه
کامنت ها