الهامی کرمانشاهی:ثمین گوهر دجر عبد مناف همی راند تا جایگاه شراف
❈۱❈
ثمین گوهر دجر عبد مناف
همی راند تا جایگاه شراف
درآنجا به فرمان آن رهنمای
سرا پرده ها گشت گردون گرای
❈۲❈
به خرگه بیاسود فرخنده شاه
مرآن روز و شب را درآن جایگاه
چو از پرتو چهر رخشنده شید
سیاهی رمید و سپیده دمید
❈۳❈
بگفتا به یاران شه کامیاب
که سازید پر – مشک ها رازآب
بیارید در ره به همراه خویش
که ما را یکی کار آید به پیش
❈۴❈
به فرمان شاهنشه کامیاب
ببردند باخود بسی مشک آب
چو پیشین خوراستاد برچرخ راست
زمردی سبک بانگ تکبیر خاست
❈۵❈
بدو شاه دین گفت: کاین بانگ کیست؟
مرااین وقت هنگام تکبیر چیست
بگفتا: که این شهریار جهان
به چشم آیدم شاخ خرماستان
❈۶❈
یکی گفت زان راد مردان چنین
که خرماستان نیست دراین زمین
نکو ار ببینی سر نیزه ها است
که بالا چو خرماستان کرده راست
❈۷❈
همانا ز کوفه سپاه آمده است
پی رزم فرخنده شاه آمده است
چو شد برخداوند دین آشکار
که آید زره لشگر نابکار
❈۸❈
یکی تل ریگ اندر آن دشت بود
که سودی همی سر به چرخ کبود
بفرمود تا همرهان تاختند
به دامان آن خیمه افراختند
❈۹❈
چو این کار کردند یاران شاه
رسیدند کوفی سواران ز راه
گروهی کمر بسته ازبهر جنگ
سپهدارشان حر پیروز جنگ
❈۱۰❈
چر حر؟ نامداری که روز نبرد
هراسان نگشتی زیک دشت مرد
چو جستی به کین جنگ با پر دلان
برابر بدی با هزار از یلان
❈۱۱❈
به هر جنگ داد یلی داده ای
چو فرخنده نام خود آزاده ای
گوی نامداری سترگ ازعرب
دلاور سواری ریاحی نسب
❈۱۲❈
به مهر علی حق سرشته گلشن
ز نور هدایت منور دلش
شنیدم که سالار کوفه دیار
چوشد آگه ازکار آن شهریار
❈۱۳❈
به حر گفت کایدر همی ره سپار
به همراه برگیر مردی هزار
سر راه برشاه برگیر سخت
به فرمان روان گشت بیدار بخت
❈۱۴❈
به هر منزلی کان دلاور شدی
سروشی بدو مژده آور شدی
که بشتاب ای حر به سوی بهشت
که یزدانت کرد این چنین سرنوشت
❈۱۵❈
جوانمرد از آن آمدی درشگفت
زکار خود اندرزها می گرفت
به خود گفت ارمن روم با سپاه
که با داور دین شوم رزمخواه
❈۱۶❈
چرا پس نوید جنانم رسد؟
چنین مژده ازآسمانم رسد؟
همی بود پژمان وآسیمه سار
به هر منزلی با سپه رهسپار
❈۱۷❈
که ناگاه درمنزل آخرین
به چشم آمدنش موکب شاه دین
سراپرده ای دید بر پا کز آن
شدی نور تا هفتمین آسمان
❈۱۸❈
به گرد اندرش خیمه ها بر به پای
که از قبه هر خیمه ای عرش سای
بود گفت مانا مراین بارگاه
ز شاهنشه آفرینش پناه
❈۱۹❈
پس آنگه بفرمود کز یک طرف
سواران کوفی کشیدند صف
درفش سپهبد برافراشتند
عنان های اسبان نگه داشتند
❈۲۰❈
ولیکن درآن گرمی آفتاب
به جانشان شرر برزده قحط آب
سپاه سپهبد چو از ره رسید
خداوند دینشان نگه کرد و دید
❈۲۱❈
بفرمود یکتن ز یاران اوی
به پرسش سوی لشگر آورد روی
دمان رفت فرمانبر و جست راز
بیامد بر شاهدین گفت باز
❈۲۲❈
شهش گفت برگرد و با حر بگوی
که آید به نزد من آن نامجوی
فرستاد ه سوی سپه رفت وگفت
به حر هر چه از داور دین شنفت
❈۲۳❈
چو بشنید حرکش به بر خواند شاه
سبک زی سراپرده بسپرد راه
کامنت ها