عراقی:محب سایۀ محبوبست، هر جا که رود در پی او رود. مصراع: سایه از نور کی جدا باشد؟
❈۱❈
محب سایۀ محبوبست، هر جا که رود در پی او رود. مصراع:
سایه از نور کی جدا باشد؟
و چون در پی او رود کژ نرود، بحکم: ان ربی علی صراط مستقیم ناصیۀ او بر دست اوست جز بر راست نتواند رفت.
شعر
شعر
فلا عبث والخلق لمیخلقوا سدی
و ان لم تکن افعالهم بالسدیدة
❈۲❈
علیسمةالاسماء تجریامورهم
و حکمة وصف الذات للحکم اجرت
از جنید پرسیدند که: ما التوحید؟ گفت: از مطربی شنیدم که میگفت:
شعر
❈۳❈
و غنیلیمنیقلبیو غنیت کما غنی
و کنا حیث ماکانوا، و کانوا حیثما کنا
حلاج را گفتند: تو بر چه مذهبی؟ گفت بر مذهب خدای،یعنی تخلقوا باخلاق الله.
بیت
❈۴❈
نمیرفتم بلا شد بوی زلفش
خراب اندر پی آن بویر فتم
رباعی
آن کس که هزار عالم از رنگ نگاشت
❈۵❈
رنگ من و تو کجا خرد؟ ای ناداشت
این رنگ همه هوس بود یا پنداشت
او بیرنگ است، رنگ او باید داشت
و اگر از ناهمواری زمین در سایه کژی بینی، آن کژی عین استقامت او دان، چه راستی ابرو در کژی است، مصراع: از کژی راستی کمان آید.
و اگر از ناهمواری زمین در سایه کژی بینی، آن کژی عین استقامت او دان، چه راستی ابرو در کژی است، مصراع: از کژی راستی کمان آید.
و الحقیقة کالکرة، هرجا انگشت نهی حاق وسط او باشد، راه کجا افتادم؟ بدانکه آفتاب محبت از مشرق غیب بتافت، محبوب سراپردۀ سایۀ خود بر صحن ظهور کشید، آنگاه محب را گفت: آخر نظری بسایۀ من نکنی؟ الم تر الی ربک کیف مد الظل؟ تا در امتداد سایه او مرا بینی؟ مصراع: از خانه به کدخدای ماند همه چیز. قل کل یعمل علی شاکلته. اعتبار نکنی که اگر حرکت شخص نباشد سایه متحرک نشود. و لو شاء لجعله ساکنا. و اگر خود آفتاب احدیت ما از مطلع عزت بتابد، از سایه خود اثر نماند، چه هر سایه که همسایۀ آفتاب شود، آفتابش بحکم: ثم قبضناه الینا قبضاً یسیراً؛ دربرگیرد.
روی صحرا چو همه پرتو روی تو گرفت
روی صحرا چو همه پرتو روی تو گرفت
نتواند نفسی سایه بر آن صحرا شد
عجب کاری؟ هر کجا آفتاب بتابد سایه نماند، و سایه را بی آفتاب خود وجود نیست، هر چیزی را ذاتی است، ذات سایه شخص است، حرکت سایه بحرکت شخص تواند بود که پرتو است.
عجب کاری؟ هر کجا آفتاب بتابد سایه نماند، و سایه را بی آفتاب خود وجود نیست، هر چیزی را ذاتی است، ذات سایه شخص است، حرکت سایه بحرکت شخص تواند بود که پرتو است.
تا جنبش دست هست مادام
سایه متحرک است ناکام
❈۶❈
چون سایه ز دست تافت مایه
پس نیست خود اندر اصل سایه
چیزی که وجود او بخود نیست
هستیش نهادن از خرد نیست
❈۷❈
هستی که بحق قوام دارد
او نیست، ولیک نام دارد
شیخ الاسلام عبدالله انصاری گفت: هرگه مخلوقی بنا مخلوقی قایم گردد، آن مخلوق در آن نامخلوق متلاشی شود، چون حقیقت صافی گردد، منی عاریت بود، منی چیست؟ گفت من و تو؛ اگر توئی بحقیقت، پس حق کو؟ و اگر حق است، حق یکی است نه دو.
کامنت ها