عراقی:سر او در سر یقین و گمان مایهٔ کفر دان و هم ایمان
❈۱❈
سر او در سر یقین و گمان
مایهٔ کفر دان و هم ایمان
حسن او راست آینه عالم
روی او شد وجود و پشت عدم
❈۲❈
روی آیینه را چه داری تار؟
نیست آیینه را بهر آینهدار
آهن خویش را به آینه ساز
روی آیینه را نگر ز آغاز
❈۳❈
زنگ از آیینهٔ درون بزدای
پس به ایوان شاه حسن درآی
همچو آیینه دیده شو همه تن
تا کنی چشم جان بدو روشن
❈۴❈
پشت بر خویش کن، مگر با اوی
شوی، آیینه خوی، روی به روی
مثلی گوش کن بدیع و غریب:
مثل خورشید دان تو نور حبیب
❈۵❈
دل عاشق چو جرم مه صافی
ذوق پیش آمده به وصافی
ماه را نور بیحساب بود
چون برابر به آفتاب بود
❈۶❈
زین صفت هر که قرب دید بدوست
دیدهٔ او دریچهٔ دل اوست
دیدهای را که روشنی نفزود
ز آفتابش نصیب گرمی بود
❈۷❈
نور خورشید در جهان فاش است
گنه از دیدههای خفاش است
آفتابی چنین، که میتابد
چشم خفاش در نمییابد
❈۸❈
دیدهٔ ما، اگرچه بینور است
دان که نزدیک بین هر دور است
ساکن است او، مگر تو بشتابی
در نیابد، مگر تو دریابی
❈۹❈
من نیارم شدن به پای منی
مگر این راه را تو قطع کنی
زانکه هرگز به چشم بینایان
زین بیابان ندید کسی پایان
❈۱۰❈
چشم ما را تعلق ازلی است
نقد بازار ملک لمیزلی است
در فضایی که هست در دو جهان
نقد جود وجود اوست روان
❈۱۱❈
عرش در جنب قدرتش موری
عقل نزدیک وحدتش دوری
بر درش عالمان عامل خوی
«رب انی ظلمت نفسی» گوی
❈۱۲❈
در ره او بلا و محنت و حلم
پیشهٔ «الذین اوتوا العلم»
فعل و فعال و وجد و ماهیت
محو دان در ره الهیت
❈۱۳❈
دیده را نیز روی آن نور است
کز کثافت لطافتش دور است
گیر کز عشق بایدت کم عقل
عشق بیرون بود ز عالم عقل
❈۱۴❈
ور تو را نور ازین چراغی نیست
در تجاویف هر دماغی نیست
کی کنی سر عاشقان را فهم؟
تا نیابی فراز قلهٔ وهم
❈۱۵❈
از شواغل دماغ خالی کن
خیز و سودای لاابالی کن
تا کی آخر به بند برهانی؟
خویشتن را ز بند نرهانی؟
❈۱۶❈
بستر الواح این طبایع را
کن رقم ابجد شرایع را
کامنت ها