میرزاده عشقی:برسیدم ز پس چند قدم بر درهای وندر آن دره عیان، بقعه چون مقبرهای
❈۱❈
برسیدم ز پس چند قدم بر درهای
وندر آن دره عیان، بقعه چون مقبرهای
چار دیواری و یک چار وجب پنجرهای
شدم اندر، به چنین مقبره نادرهای
❈۲❈
دیدم اندرش شگفت آر یکی منظرهای
پیش شمعی است یکی توده سیاه
برده در گوشه آن بقعه پناه
پیش خود گفتم: این توده، سیه انبانی است
❈۳❈
یا پر از توشه، سیه کیسه از چوپانی است
دست بردم نگرم، جامه در آن یا نانی است
دیدم این هر دو، نه، کالبد بیجانی است
گفتم: این نعش یکی جلد سیه حیوانی است
❈۴❈
دیدمش حیوان نه، نعش زنی است
جلد هم جلد نه، تیره کفنی است
دیدن مرده به تاریک شب اندر صحرای
مرده تنها را، وحشت نگذارد تنهای
❈۵❈
خشک از حیرت و از بیم شدم بر سر جای
دست برداشتم از گشتن و گشتم بی پای
حیرت افزاست که این نعش در این تیره سرای
بهتر از شمع، رخش می افروخت
❈۶❈
شمع از رشک رخ او می سوخت
چهر سیمینش ز بس پنجه غم بفشرده
چو یکی غنچه که در تازه گلی پژمرده
نوجوان مرده، تو گوئی که جوانش مرده
❈۷❈
بس که اندوه جوانمرگی خود را خورده
من در این منظره، از فرط عجب آزرده
ناگهان یا که وی آوازی داد
یا خیالات مرا بازی داد:
کامنت ها