فرخی سیستانی:گل بخندید و باغ شد پدرام ای خوشا این جهان بدین هنگام
❈۱❈
گل بخندید و باغ شد پدرام
ای خوشا این جهان بدین هنگام
چون بنا گوش نیکوان شد باغ
از گل سیب و از گل بادام
❈۲❈
همچو لوح زمردین گشته ست
دشت همچون صحیفه ز رخام
باغ پر خیمه های دیبا گشت
زندوافان درون شده به خیام
❈۳❈
گل سوری به دست باد بهار
سوی باده همی دهد پیغام
که ترا با من ار مناظره ایست
من به باغ آمدم به باغ خرام
❈۴❈
تا کی از راه مطربان شنوم
که ترا می همی دهد دشنام
گاه گوید که رنگ تو نه درست
گاه گوید که بوی تو نه تمام
❈۵❈
خام گفتی سخن، ولیکن تو
نیستی پخته، چون بگویی خام
تو مرا رنگ و بوی وام مده
گر ز تو رنگ و بوی خواهم وام
❈۶❈
خوشی ورنگ و بوی هیچ مگیر
نه من ای می حلالم و تو حرام
تو چه گویی، کنون چه گوید می
گوید: ای سرخ گل! فرو آرام
❈۷❈
با کسی خویشتن قیاس مکن
که ترا سوی او بود فرجام
خویشتن را مده بباد که باد
ندهد مر ترا ز دور مقام
❈۸❈
من بمانم مدام و آنکه نهاد
نام من زین قبل نهاد مدام
دست رامش بمن شده ست قوی
کار شادی بمن گرفته قوام
❈۹❈
من به بیجاده مانم اندر خم
من به یاقوت مانم اندر جام
این شرف بس بود مرا که مرا
بار باشد بر امیر مدام
❈۱۰❈
میر یوسف که با دل و کف او
تنگ و زفتست نام بحر وغمام
از نکویی که عرف و عادت اوست
نرسد در صفات او اوهام
❈۱۱❈
مدح او نوش زاید اندر گوش
طعن او زهر پاشد اندر کام
خدمت او به روح باید کرد
زین سبب روح برتر از اجسام
❈۱۲❈
هر که ده پی رود بخدمت او
بخت رو سوی او رود ده گام
بخت احرار زیر خدمت اوست
همچو زیر رضای او انعام
❈۱۳❈
هر که با او مخالفت ورزد
خسته غم بود غریق غرام
دهر گوید همی که من نکنم
جز بکار موافقانش قیام
❈۱۴❈
وقت آن کو گهر پدید کند
تا بمیدان جنگ جوید نام
نفت افروخته شودز نهیب
مغز بدخواه اومیان عظام
❈۱۵❈
آفتاب اندرون شود بحجاب
هر گه او تیغ بر کشد زنیام
پادشه زادگی و خصم کشی
کاین دو را خود مقدمست و امام
❈۱۶❈
کیست اندر همه سپاه ملک
با دل و دست او ز خاص و زعام
او اگر دست بر نهد به هزبر
بشکندبر هزبر هفت اندام
❈۱۷❈
ای سوار تمام و گرد دلیر
مهتر بی نظیر و راد همام
روز میدان ترا به رنج کشد
اسب وبراسب نیست جای ملام
❈۱۸❈
مرکبی کو چو بیستون نبود
چون تواند کشید کوه سیام
گر بدیدی تن چو کوه ترا
به نبرد اندرون نبیره سام
❈۱۹❈
در زمان سوی توفرستادی
رخش بازین خسروی و ستام
گر ترا بامداد گوید شاه
که توانی گشاد کشور شام
❈۲۰❈
شام و شامات و مصر بگشایی
روز را وقت نارسیده به شام
پادشاه جهان برادر تو
آنکه شاهی بدو گرفت نظام
❈۲۱❈
بیهده بر کشیده نیست ترا
تا به ماه از جلالت و اکرام
از بزرگی واز نواخت چه ماند
که نکرد آن ملک در این ایام
❈۲۲❈
وقت رفتن دو پیل داد ترا
وقت باز آمدن دویست غلام
آنچه کردست ز آنچه خواهد کرد
سختم اندک نماید و سوتام
❈۲۳❈
روز آن را که شام خواهد کرد
آنکه اکنون همی بر آید بام
آن دهد مر ترا ملک در ملک
که نداد ایچ پادشه به منام
❈۲۴❈
نهمت و کام تو بخدمت اوست
برسی لاجرم به نهمت و کام
تا چنان چون میان شادی و غم
فرق باشد میان نور و ظلام
❈۲۵❈
تا چو اندر میان مذهب ها
اختلافست در میان کلام
شادمان باش و کامران و عزیز
پادشا باش و خسرو وقمقام
❈۲۶❈
رسم تو رهنمای رسم ملوک
خوی تو دلگشای خوی کرام
روز نوروز و روزگار بهار
فرخت باد و خرم و پدرام
کامنت ها