فرخی سیستانی:بار بر بست مه روزه وبر کند خیم مهرگان طبل زد و عید برون برد علم
❈۱❈
بار بر بست مه روزه وبر کند خیم
مهرگان طبل زد و عید برون برد علم
باز چون بلبل بی جفت ببانگ آمد زیر
باز چون عاشق بیدل به خروش آمد بم
❈۲❈
باده گیران زبان بسته گشادند زبان
باده خوران پراکنده نشستند بهم
لعل کردند بیک سیکی لبهای کبود
شاد کردند بیک مجلس دلهای دژم
❈۳❈
خیز بت رویا !تا مابه سر کار شویم
که نه ایشان را سور آمدو مارا ماتم
زان می لعل قدح پر کن و نزدیک من آر
بر تن و جان نتوان کردازین بیش ستم
❈۴❈
روزه پیریست که از هیبت واز حشمت او
نتوان زد به مراد دل، یک ساعت دم
چون شدآن پیر جوانی بگرفتندجهان
ما و ایشان و می لعل، نه اندوه ونه غم
❈۵❈
باش تا خواجه درین باب چه گوید، چه کند
آب چون زنگ خورد یا می چون آب بقم
خواجه سید ابوالطیب طاهر که بدوست
دل سلطان و دل خواجه و دلهای حشم
❈۶❈
نه به فضل او را جفتی ز بزرگان عرب
نه به علم او را یاری زبزرگان عجم
در جوانمردی جاییست که آنجا نرسید
هیچ بخشنده و زین پس نرسد هرگز هم
❈۷❈
عالمی بینم بر درگه اوخواسته خواه
واو همی گوید هر کس را کآری و نعم
هر که را بینی با بخشش و با خلعت اوست
همتی دارد در کار سخا بلکه همم
❈۸❈
بیشماری همه چون ریگ همی بخشد مال
راست پنداری داردبه یمین اندر یم
بخرد جامه بسیار به تخت و چو خرید
نام زوار زند زود بر آن تخت رقم
❈۹❈
هر که را بینی دینار و درم دارد دوست
نه بر اینگونه ست آن مهتر آزاده شیم
او چودانست که دینار نه چون نام نکوست
مهر برداشت بیکبار ز دینار و درم
❈۱۰❈
از عطا دادن پیوسته آن بار خدای
خانه زایر او باز ندانی ز حرم
با چنین بخشش پیوسته که او پیش گرفت
رود جیحون را شک نیست که آب آید کم
❈۱۱❈
ایزد آن بار خدای بسخا را بدهاد
گنج قارون و بزرگی و توانایی جم
دست بخشنده او از دل پیران ببرد
غم برنایی و بیچارگی و ضعف هرم
❈۱۲❈
من به هر چیر که خواهی تو سوگند خورم
که نه چون او بوجود آید هرگز ز عدم
لاجرم خلق جهان بر خوی او شیفته اند
چون گل سوری بر باد سحر گاهی ونم
❈۱۳❈
چه بجان و سر او محتشمانرا چه بتن
چه حریم در او محترمان را چه حرم
نه بیهوده مر اورا ملک روی زمین
مملکت زیر نگین کرد و جهان زیر قلم
❈۱۴❈
رای و اندیشه بدو کرد و بدو داشت نگاه
زانکه دانست که راییست مراورا محکم
شادمان باد همه ساله و با ناز و نعیم
دشمن و حاسد او مانده به تیمار و ندم
❈۱۵❈
عید اوفرخ و از آمدن عید شریف
در دل او طرب و در دل بدخواه الم
چشم او سوی نگاری که برو عید بود
جعد و زلفش را چون غالیه وز غالیه شم
کامنت ها