فرخی سیستانی:ترک من بر دل من کامروا گشت و رواست ازهمه ترکان چون ترک من امروز کجاست
❈۱❈
ترک من بر دل من کامروا گشت و رواست
ازهمه ترکان چون ترک من امروز کجاست
مشک با زلف سیاهش نه سیاهست و نه خوش
سرو با قد بلندش نه بلندست و نه راست
❈۲❈
همه نازیدن آن ماه بدیدار منست
همه کوشیدن آن ترک بمهر و بوفاست
او سمن سینه و نوشین لب و شیرین سخنست
مشتری عارض و خورشید رخ و زهره لقاست
❈۳❈
روی او را من از ایزد بدعا خواسته ام
آنچنان روی ز ایزد بدعا باید خواست
دل من خواست همی بر کف او دادم دل
ور بجای دل جان خواهد، بدهم که سزاست
❈۴❈
اندرین عشق مرا نیز ملامت مکنید
کاین قضاییست بر این سر که ندانم چه قضاست
مردمان گویند این دل شده کیست برو
که ز من دل شده این انده و اندیشه مراست
❈۵❈
در دلم هیچکسی دست نیابد ببدی
تا درو مدحت فرزند وزیر الوزراست
خواجه سید حجاج علی بن الفضل
آنکه از بار خدایان جهان بی همتاست
❈۶❈
روز وشب درگه او خانه اهل هنرست
سال و مه مجلس او مسکن و جای ادباست
بسخا مرده صد ساله همی زنده کند
این سخا معجز عیسی است همانا نه سخاست
❈۷❈
همچو بر شاخ درختان اثر باد بهار
اثرنعمت او بر همه گیتی پیداست
همچنو ما همه از نعمت او بهره وریم
پس چو نیکو نگری نعمت او نعمت ماست
❈۸❈
مردمی زنده بدویست و سخا زنده بدو
وین دو چیزست که او را بجهان کام و هواست
سال و مه در طلب نعمت و ناز خدمست
روز و شب در سخن زائر و تدبیر عطاست
❈۹❈
همه نازیدنش از دیدن زوار بود
وامق است او بمثل گوئی وزائر عذراست
کهتری را بر او خدمت جاه و کرمست
خدمتی را بر او نعمت بسیار جزاست
❈۱۰❈
خدمت فرخ او باید ورزید امروز
هر که را آرزوی نعمت و ناز فرداست
مرد را خدمت یکروزه آن بارخدای
گرچه مسرف بودو مفرط، صد ساله نواست
❈۱۱❈
مهتران سپهی عاشق مهرو درمند
بس درمهای درستست وبر این قول گواست
دل خواجه است که هرگز نگراید بدرم
دل خواجه نه دلستی که همانا دریاست
❈۱۲❈
از پی عرض نگهداشتن و جاه عریض
خواسته بر دل او خوارتر از خاک و حصاست
چونکه داور بود او داور بیغل و غشست
چونکه حاکم بود او حاکم بی روی و ریاست
❈۱۳❈
ضعفا را بهمه حالی یارست و، خدای
یار آنست بهر وقت که یار ضعفاست
هم ز بهر ضعفا مال خداوند بسا
بپذیرفت و بیفزود و برآورد و بکاست
❈۱۴❈
نامه یی کرد سوی خواجه سید که بفضل
شغل آن کار کفایت کن، کان کار تراست
هم دل خلق نگه دارد و هم مال امیر
کارفرمای چنین در مه آفاق کجاست
❈۱۵❈
رمضان آمد و دیوان مؤونت برداشت
خلق را گفت مرا شادی از ایام شماست
مردمان اکنون دانند که چون باید خفت
مردمان اکنون دانندکه چون باید خاست
❈۱۶❈
لا جرم بر تن و بر جان امیر از همه خلق
روز تا روز به نیکی ز دگرگونه دعاست
گر کسی گوید کافی تر و کامل تر ازو
هیچ مهتر بود این لفظ چنان دان که خطاست
❈۱۷❈
در جهان با نظر او نه بلاماند و نه غم
نظر نیکوی او نفی غم و دفع بلاست
از حلیمی چو زمینست و به رادی چو فلک
از تمامی چو جهانست و بپاکی چو هواست
❈۱۸❈
تا فلکها را دورست و بروجست و نجوم
تا کواکب را سیرست و فروغست و ضیاست
تا بسال اندر سه ماه بود فصل ربیع
نه مه دیگر صیفست و خریفست و شتاست
❈۱۹❈
مجلس و پیشگه از طلعت او فرد مباد
که ازو پیشگه و مجلس با فر و بهاست
شادمان باد و نصیبش ز جهان نعمت و ناز
نعمت و نازی کانرا نه زوال و نه فناست
❈۲۰❈
دیدن ماه نو و عید بدو فرخ باد
که همایون پی و فرخ رخ و فرخنده لقاست
کامنت ها