فرخی سیستانی:دل آن ترک نه اندر خور سیمین بر اوست سخن او نه ز جنس لب چون شکر اوست
❈۱❈
دل آن ترک نه اندر خور سیمین بر اوست
سخن او نه ز جنس لب چون شکر اوست
با لب شیرین با من سخنان گوید تلخ
سخن تلخ نداند که نه اندر خور اوست
❈۲❈
نه باندازه کند کار و نگویم که مکن
چکنم پس که مرا جان جهان در بر اوست
از همه خلق دل من سوی او دارد میل
بیهده نیست پس آن کبر که اندر سر اوست
❈۳❈
سرو را ماند کآورده گل سوری بار
بینی آن سرو که خندان گل سوری بر اوست
مادرش گفت پسر زایم سرو و مه زاد
پس مرا این گله و مشغله با مادر اوست
❈۴❈
آن رخ چون گل بشکفته وبالای چو سرو
خواجه دیده ست همانا که رهش بردر اوست
خواجه سیدبوبکر حصیری که خدای
هرچه داده ست بدو، در خور او، وز در اوست
❈۵❈
مهتر محتشمانست بحشمت نه بزاد
از همه محتشمان هر که بود کهتر اوست
هر که از چاکری و خدمت او رنج برد
رنج نادیده جهان چاکر و خدمتگر اوست
❈۶❈
چاکری کردن او در شرف از میری به
ورنه چون چشم همه میران بر چاکر اوست
دشمنی کردن با مرد چنو بیخردیست
خرد دشمن او در سخن مضمر اوست
❈۷❈
دشمن خواجه ببال و پر مغرور مباد
که هلاک و اجل مورچه بال و پر اوست
هر مخالف که بدو قصد کند نیست شود
ور مثل سعد فلکها همه از اختر اوست
❈۸❈
آتشی دان تو خلافش را در سوزش و تف
که مثل چرخ اثیر از تف خاکستر اوست
مهر فرزندی بر خواجه فکنده ست جهان
زانکه چون مادرانده خوروانده براوست
❈۹❈
دشمن ار مهر طمع دارد ازو بیهدگیست
که جهان مادر او نیست که مادندر اوست
کس در این گیتی با دشمن او دوست مباد
کاژدهاییست جهان دشمن خواجه خور اوست
❈۱۰❈
او کریمیست عطا بخش و کریمی که مدام
روزی خلق بدان دست ولی پرور اوست
دل او وقت عطا دادن بحریست فراخ
که مه زود رو اندر طلب معبر اوست
❈۱۱❈
نتوان گفت که دریای دمان را دگرست
نتوان گفت که درهای دگر جز در اوست
از کریمی دل او سیر شود هرگز نه
این سرشتیست که در خلقت و در گوهر اوست
❈۱۲❈
دست او همچو درختیست که چشم همه خلق
ببهار و بخزان برگل و برگ و بر اوست
برتن هیچکس از هیچ ستمگر نبود
آن ستم کز کف بخشنده او برزر اوست
❈۱۳❈
گر بکف گیرد ساغر بخروش آید زر
آن خروش از کف او ناید کز ساغر اوست
هر چه در گیتی از معنی خواهند گیست
نام او با صلت نیکو در دفتراوست
❈۱۴❈
این عطا دادن دایم خوی پیغمبر ماست
ای خنک آنکس کورا خوی پیغمبر اوست
سببی باید تا فخر توان کرد بدان
رادی و فخرو بزرگی سبب مفخر اوست
❈۱۵❈
مخبری باید بر منظر پاکیزه گواه
مخبری در خور منظر بجهان مخبر اوست
همه خوبی و نکویی بود او را ز خدای
وین رهی را که ستایشگر و مدحتگر اوست
❈۱۶❈
عید او فرخ و او شاد بفرخنده بتی
که گه استاده می اندر کف و گه در بر اوست
کامنت ها