فرخی سیستانی:سیه زلف آن سرو سیمین من همه تاب و پیچست و بند و شکن
❈۱❈
سیه زلف آن سرو سیمین من
همه تاب و پیچست و بند و شکن
نگار مرا سرو آزاد خوان
کنار من آن سرو بن را چمن
❈۲❈
بلندی و سبزی بود سرو را
بلندست و سبزست معشوق من
دل و تن فدا کردم آن ماه را
نه دل ماند با من کنون و نه تن
❈۳❈
ز تن کردم آن بی میان را میان
ز دل کردم آن بی دهن را دهن
مرا جز پرستیدنش کارنیست
بلی بت پرستیست کار شمن
❈۴❈
بنازم از و همچو فضل و ادب
به فززند دستور شاه زمن
ابوالفتح کازادگان جهان
شد ستند بر جود او مفتنن
❈۵❈
رهایی بدو یابد اندر جهان
ز دست محن مردم ممتحن
چنان کو بجوید هوای ولی
برهمن نجوید هوای وثن
❈۶❈
هر آن کس که بر کین او دست سود
به دستش دهد دست محنت رسن
بسوزد ز دور آتش خشم او
بر اندام اعدای او پیرهن
❈۷❈
ایا خوانده صلح تو و جنگ تو
کتاب امان و کتاب فتن
اگر بر یمن خشم تو بگذرد
نتابد سهیل یمن از یمن
❈۸❈
وگر بر عدن خلق تو بگذرد
ازو جنت عدن گردد عدن
کسی کز رضای تو بیرون شود
زمانه بدوزد مر او را کفن
❈۹❈
اگر کرگدن پیشت آید به جنگ
بپردازی او را ز شغل بدن
سواری بلند اسب را ره کند
سنان تو در الیه کرگدن
❈۱۰❈
ندانم که با دست یا آتشست
به زیر تو آن باره پیلتن
ازو رفتن نرم و از گور تک
ز پرنده پرواز و زو تاختن
❈۱۱❈
گر از ژرف دریا بخواهی گذشت
از او بگذرد زین بر او برفکن
ایا دیده فضل و دست هنر
ایا بازوی دین و پشت سنن
❈۱۲❈
به حری ز تو گستریده ست نام
به هر جایگاه و به هر انجمن
ز عدل و ز انصاف تو در جهان
نیندیشد از شیر شرزه شدن
❈۱۳❈
هر آن کز تو ای خواجه دور اوفتاد
براو کارگر گشت تیغ محن
رهی تا ز درگاه تو دور شد
بمانده ست از دولت خویشتن
❈۱۴❈
همی تا سپیده دم اندر بهار
نوا برکشد زند خوان از فنن
به شادی بناز و به دولت برآر
سر برج دولت به برج پرن
❈۱۵❈
به فضل تو گویندگان متفق
به شکر تو آزادگان مرتهن
کامنت ها