فرخی سیستانی:ای عهد من شکسته بدان زلف پر شکن با ز این چه سنبلست که سر برزد از سمن
❈۱❈
ای عهد من شکسته بدان زلف پر شکن
با ز این چه سنبلست که سر برزد از سمن
دامیست آن که از پی دل تو همی زنی
دام ار همی ز بهر دل من زنی مزن
❈۲❈
چندین هزار حیله چه باید ز بهر دل
دل پیش تست چون نپذیری همی زمن
در سیم چاه کندی و دامی همی نهی
بر طرف چاه از سر زلفین پر شکن
❈۳❈
تو شغل دوست داری و در هر کجا رسی
چاهی همی فرو بر و دامی همی فکن
ما را سخن فروش نهادی لقب چه بود
از چه به زر زمانخریدی همی سخن
❈۴❈
خواجه بزرگ تاج بزرگان ابو علی
خورشید مهتران و سر خواجگان حسن
آن ذوفنی که تا به کنون هیچ ذوفنون
هرگز براو به کار نبرده ست هیچ فن
❈۵❈
در شغل شاه و ساختن ملک معتمد
بر گنج شاه و مملکت شاه مؤتمن
از بهر نیکنامی شاه و صلاح خلق
از بست بر گرفت و بیامد به تاختن
❈۶❈
اندیشه رعیت چندانکه او کند
اندیشه وثن نه همانا کند شمن
شکرش همی کنند یکایک به روز و شب
پیر و جوان، تو انگر و درویش، مرد و زن
❈۷❈
روزی هزار بار بر اوآفرین کنند
اندر هزار خانه واندر صد انجمن
تا او به پیشگاه وزارت فرو نشست
برخاست از میان جهان فتنه و محن
❈۸❈
بردست او رها شد و از بند رسته شد
صد راد مرد مهتر و صد راد ممتحن
گویی خدای وحی فرستاد سوی او
کآزاد وار بیخ بلا از جهان بکن
❈۹❈
وز بهر مملکت چنانکه ندانست کرد کس
آیینهای نیک نهاد و نکو سنن
بنشاند جورو فتنه ز گیتی به عدل وداد
تا عالمی به مهر بر او گشت مفتنن
❈۱۰❈
در روزگار او وطن خویش باز یافت
پانصد هزار مردم گم گشته از وطن
بر جویهای خشک به امید عدل او
اکنون همی صنوبر کارند و نارون
❈۱۱❈
در باغهای پست شده هم بدین امید
نونو همی بنفشه نشانندو نسترن
آن جایها که خار مغیلان گرفته بود
امروز بوستان و گلستان شد و چمن
❈۱۲❈
هر کس به شغل خویش فرورفت و باز یافت
از رای نیک و برکت خواجه سر رسن
با جامه های محتشمان کرد عدل او
آن را که گشته بود به صد پاره پیرهن
❈۱۳❈
حال ولایتی به مثال بنات نعش
از مردم گریخته بر کرد چون پرن
کس بود کو ز کوه یمن برگذشته بود
امروز روی باز نهاد از که یمن
❈۱۴❈
تا خوی او چنین بود او را به روز و شب
ایزد نگاهدار بود ز آفت زمن
ای اختیار کرده سلطان روزگار
لابلکه اختیار خداوند ذوالمنن
❈۱۵❈
ز آزادگی نمودن و کردارهای نیک
آزادگان به شکر تو گشتند مرتهن
تا هیچ خلق شاد بود در همه جهان
خلق از توشاد باد و تو شادان ز خویشتن
❈۱۶❈
تو شادمان و آنکه به تو شادمانه نیست
چون مرغ برکشیده به تفسیده با بزن
هر روز نو به بزم تو خوبان ماهروی
هر سال نوبه دست تو جام می کهن
❈۱۷❈
زین عید بهره تو نشاط و سرور باد
بهر مخالف تو غم و انده و حزن
دو دست تو به دست دو بت، سال و ماه باد
این آفتاب خلخ و آن شمسه ختن
کامنت ها