فرخی سیستانی:دل من خواهی و اندوه دل من نبری اینت بیرحمی و بیمهری و بیداد گری
❈۱❈
دل من خواهی و اندوه دل من نبری
اینت بیرحمی و بیمهری و بیداد گری
تو بر آنی که دل من ببری دل ندهی
من بدین پرده نیم، گرتو بدین پرده دری
❈۲❈
غم توچند خورم و انده تو چند برم
نخورم تا نخوری و نبرم تانبری
هر زمانگویی بر دو رخ و بر عارض من
قمرست و سمن تازه خوشبوی طری
❈۳❈
چه کنم گرتو به عارض چو شکفته سمنی
چه کنم گر تو به رخ همچو دو هفته قمری
بیش از آن باشد کز عشق تومن موی شدم
سال تا سال خروش و ماه تا ماه گری
❈۴❈
شمع افروخته بینم چو به تو در نگرم
شمع ناسوخته بینی چو به من درنگری
بندگی خواهی از من بخر از میر مرا
بنده تو نشوم تا تو ز میرم نخری
❈۵❈
خاصه آن بنده که ماننده من بنده بود
مدح گوینده و داننده الفاظ دری
سال تا سال همه مدحت او نظم کنم
نکند میر دل از مهر چنین بنده بری
❈۶❈
میر ابو احمد شهزاده محمد ملکی
حق شناسنده و معروف به نیکو سیری
گر گهر باید او هست امیری گهری
ور هنر بادی اوهست امیری هنری
❈۷❈
ای ملکزاده امیریکه ز ابناء ملوک
به کمال و به خرد بیشتر و پیشتری
بس پسر کونه به کام و به مراد پدرست
تو ملکزاده به کام و به مراد پدری
❈۸❈
به مراد پدری وین ز قوی دولت تست
لاجرم چون به مراد پدری بر بخوری
پدر از خوی تو شادست تو هم شادان باش
که همی سخت نکو دانی کردن پیری
❈۹❈
پسر آن ملکی تو که زبان رنجه شود
گر ز آثار فتوحش تو یکی برشمری
پسر آن ملکی تو که ز پولاد سپر
با سر ناوک او کرد نداند سپری
❈۱۰❈
گوهری نیست پسندیده تر از گوهر تو
با پسندیدگی گوهر فخر گهری
شاه فرخنده پی و میری آزاده خویی
گرد لشکر شکن و شیری دشمن شکری
❈۱۱❈
برترین چیزی شاهان را نیکو نظریست
هیچ کس نیست ترا یار به نیکو نظری
به علی مردمی و مردی نامی شد و تو
گر علی نیستی ای میر علی رادگری
❈۱۲❈
بادل حیدری و برخوی عثمان، چه عجب
زانکه بادانش بوبکری و عدل عمری
هم به رادی علمی و هم به مردی علمی
هم به حری سمری هم به کریمی سمری
❈۱۳❈
خطری شاهی، وز نعمت و جاه تو شود
مردم خطی اندر کنف تو خطری
بحر، جایی که کف راد تو باشد ثمرست
بلکه پیش کف تو کرد نداند شمری
❈۱۴❈
چون بر آهنجی شمشیر و فروپوشی درع
پشت و روی سپهی اصل و فروع ظفری
باش تا با پدر خویش به کشمیر شوی
لشکر ساخته خویش به کشمیر بری
❈۱۵❈
آن نمایی که فرامرز ندانست نمود
به دلیری و به تدبیر نه از خیره سری
کافر کشته بهم بر نهی و تابه تبت
به سم باره به کافور همی پی سپری
❈۱۶❈
من به نظاره جنگ آیم و از بخشش تو
مرمرا باره پدید آیدو ساز سفری
میر مر ساز سفر داد مرا لیکن من
همه ناچیز و تبه کردم از بی بصری
❈۱۷❈
پیش ازین شاه ترا جنگ نفرمود همی
تا بدید آنکه تو چون پر دلی وپرجگری
چون بفرمود که امسال به جنگ آی و برو
تا بداند که تو با زهره تر از شیر نری
❈۱۸❈
تا نیامیزد با زاغ سیه باز سپید
تانیامیزد با باز خشین کبک دری
تا نباشد به هنر آهو همتای هزبر
تا نباشد به گهر مردم همتای پری
❈۱۹❈
شادبادی و همه ساله به تو شاد پدر
شادیی کان نشود تا به قیامت سپری
در حضر گوشه تو همچو نگار چگلی
در سفرمرکب تو همچو بت کاشغری
کامنت ها