فرخی سیستانی:ای ابر بهمنی که به چشم من اندری تن زن زمانکی و بیاسای و کم گری
❈۱❈
ای ابر بهمنی که به چشم من اندری
تن زن زمانکی و بیاسای و کم گری
این روز و شب گریستن زاروار چیست
نه چون منی غریب و غم عشق برسری
❈۲❈
بر حال من گری که بباید گریستن
بر عاشق غریب زیار و زدل بری
ای وای واندها !غم عشقا! غریبیا!
من زین توانگرم که مباد این توانگری
❈۳❈
یاری گزیدم از همه گیتی پری نژاد
زان شد نهان ز چشم من امروز چون پری
لشکر برفت و آن بت لشکر شکن برفت
هرگز مباد کس که دهد دل به لشکری
❈۴❈
ای چشم تا برفت بت من ز پیش تو
صد پیرهن ز خون تو کردم معصفری
تاجی شده ست روی من از بس که تو بر او
یاقوت سرخ پاشی و بیجاده گستری
❈۵❈
چون لاله سرخ گشت رخ من ز خون تو
زان پس که زرد بودچو دینار جعفری
خونخواره گشتی و نشکیبی همی ز خون
آهسته خور که خون دل من همی خوری
❈۶❈
آن خون که تو همیخوری از دل همی چکد
دل غافلست و تو به هلاک دل اندری
ای دل تو نیز مستحق صد عقوبتی
گر غمخوری سزدکه به غم هم تو در خوری
❈۷❈
هر روز خویشتن به بلایی در افکنی
آنگه مرا ملامت و پرخاش آوری
تو درد و غم همی خوری و چشم، خون تو
وین زان بود که عاقبت کارننگری
❈۸❈
در آب دیده گاه شناور چو ماهیی
گه در میان آتش غم چون سمندری
ای دل تو قدر خویش ندانی همی مگر
تو دفتر مدایح شاه مظفری
❈۹❈
شاه جهان محمد محمود کز خدای
هرفضل یافته ست برون از پیمبری
اورا سزد امیری و اورا سزد شهی
او را سزد بزرگی و اورا سزد سری
❈۱۰❈
گر منظری ستوده بود شاه منظری
ور مخبری گزیده بودمیر مخبری
او را نظیر نبود در نیک مخبری
اورا شبیه نبود در نیک منظری
❈۱۱❈
هر کس کزو حدیث نیوشد به گوش دل
گفتار او درست شود لفظ او حری
اندر عرب درِ عربی گویی او گشاد
واو باز کرد پارسیان را درِ دری
❈۱۲❈
جایی که او حدیث کند تو نظاره کن
تا لفظ او به نکته کنی نکته بشمری
هنگام مدح او دل مدحتگران او
از بیم نقد او بهراسد ز شاعری
❈۱۳❈
نقدی کند درست و درو هیچ عیب نی
کان نقدرا وفا نکند شعر بحتری
هر علم را تمام کتابیست در دلش
آری به جاهلی نتوان کرد مهتری
❈۱۴❈
کهتر کسی که بنده او باشد او شهیست
کو را همی سجود کند چرخ چنبری
ای خسروی که تخت ترا چرخ همبرست
تو با بلندچشمه خورشید همبری
❈۱۵❈
با خاطر عطاردی و با جمال ماه
با فر آفتابی و با سعد مشتری
دیدار فرخ تو گواهی همی دهد
پیوسته خلق را که تو چون فرخ اختری
❈۱۶❈
ای میر باش تا تو ببینی که روزگار
چون ایستاد خواهد پیشت به چاکری
بسیار مانده نیست که بدهد ترا پدر
آن چیز کز جهان تو بدان چیز درخوری
❈۱۷❈
افسربه دست خویش پدر برسرت نهاد
وین آن نشان بود که تو زیبای افسری
شاهی دهد ترا که بورزی همی شهی
دیگر که پادشاهوش و شاهمنظری
❈۱۸❈
هر چیز کان ز آلت شاهی و خسرویست
آن را همی به جان گرامی بپروری
تدبیر ملک را و بسیج نبرد را
برتر ز بهمنی و فزون از سکندری
❈۱۹❈
در خواب جنگ بینی و از آرزوی جنگ
وین از مبارزی بود و از دلاوری
چون روز جنگ باشد جز پیل نفکنی
چون روز صید باشد جز شیر نشکری
❈۲۰❈
روز نبرد تو نکند دشمن ترا
با ناوک تو مغفر پولاد، مغفری
نامت نوشته نیست کجا نام بد بود
وانجا که نام نیک بود صدر دفتری
❈۲۱❈
نام نکو همی خری و زر همی دهی
بهتر ز گوهر آنچه همی تو به زر خری
خرج تراوفا نکند دخل تو که تو
افزون دهی زدخل، فری خوی تو فری
❈۲۲❈
خورشید را سخی چو تو دانند مردمان
خورشد با تو کرد نیارد برابری
تو زر دهی به زایر و خورشید زرکند
چون نام زر دهی نبود نام زرگری
❈۲۳❈
خورشید زرخویش به کوهی درون نهد
کز دور چشم او بشکوهد ز منکری
وز دوستی زر که بنزدیک تو بود
گاهیش دایگی کندو گاه مادری
❈۲۴❈
توزر خویش خوار بدین و بدان دهی
اینست رادی ای ملک راد گوهری
ازبس که زر سرخ ببخشی همه جهان
تهمت همی زنند که تو دشمن زری
❈۲۵❈
نی نی که تو ز خواسته شیرین ترین دهی
وان کو جز این دهد دگرست و تو دیگری
تاچون که از منیر رازی برهنه گشت
اندر شود درخت به دیبای ششتری
❈۲۶❈
تا چون به دشت لاله درخشد بسان شمع
در باغ چون چراغ بتابد گل طری
دلشاد باش و کامروا باش و شاه باش
با چشم همچو نرگس و بازلف عنبری
❈۲۷❈
آراسته سرای تو همچون بهار چین
از رومیان چابک و ترکان سعتری
فرخنده باد بر تو سده تا چنین سده
ماهی هزار جشن گزاری و بگذری
کامنت ها