فرخی سیستانی:ای زینهار خوار بدین روز گار از یار خویشتن که خورد زینهار
❈۱❈
ای زینهار خوار بدین روز گار
از یار خویشتن که خورد زینهار
یک دل همی چرند کنون آهوان
با شیر و با پلنگ بیک مرغزار
❈۲❈
وقتیکه چون دو عارض و زلفین تو
درباغ گل همی شکفد صد هزار
هر شب همی درخشد در گلستان
چون شعله های آذر گلهای نار
❈۳❈
وقتیکه چون موشح گردد زمین
وشی و پرنیان همه کوه و قفار
گردد ز چشم دیده و ران ناپدید
اندر میان سبزه بصحرا سوار
❈۴❈
وقتی که چون سرود سرایی بباغ
یا در چمن چغانه نهی بر کنار
بلبل سرود راست کند بر سمن
صلصل قصیده نظم کند بر چنار
❈۵❈
وقتی که عاشقان وجوانان بهم
در باغ می خورند بدیدار یار
این بر چمن نشسته و پر می قدح
و آن زیر گل غنوده و پر گل کنار
❈۶❈
زیر گل شکفته بخواهد گشاد
نرگس دو چشم خویش زخواب خمار
از من همی جدا شوی ای ماهروی
نامهربان نگاری و ناسازگار
❈۷❈
بیدوست چون بوم بچنین ماه و روز
بی یار چون زیم بچنین روزگار
ترسم که از بهار بترسی همی
گویی ز تو بهار به آید بکار
❈۸❈
وآنگاه چون بهار به آید زتو
گردی بچشم عاشق بیقدر و خوار
توزین قبل اگر روی ای جان مرو
ور انده تو زینست انده مدار
❈۹❈
من هم بهار دیدم و هم روی تو
روی تو از بهار به، ای غمگسار
اینک بهار، اینک رخسار تو
بنگر بروی خویش و بروی بهار
❈۱۰❈
ور بی بهانه رفتن خواهی همی
بیمهر گشت خواهی و زنهار خوار
شاخ بنفشه بخش مرا زان دو زلف
تا دارم آن بنفشه ز تو یادگار
❈۱۱❈
چون تو شدی دلم شد و فردا مرا
از بهر مدح میر دل آید بکار
بنیاد حمد میر محمد کزوست
شاهی و ملک و دولت دین استوار
❈۱۲❈
نزد پدر ستوده و نزد خدای
اندر همه مقامی واندر همه تبار
هم شهر گیر و هم پسر شهرگیر
هم شهریار و هم پسر شهریار
❈۱۳❈
زو قدر و جاه و عز وشرف یافته
تاج وکلاه و تیغ و نگین هر چهار
اسلام را بمنزلت حیدر است
شمشیر او بمنزلت ذوالفقار
❈۱۴❈
مردان مرد گیر و شیران نر
روز نبرد کردن و روز شکار،
در نزد او سراسر در بندگی
در پیش او تمامی در زینهار
❈۱۵❈
رایش بوقت حزم حصار قویست
تیغش بروز رزم کلیدحصار
در حلم نایبانند او را جبال
درجود چاکرانند او را بحار
❈۱۶❈
جایی که جودباید جودو سخاست
جایی که حلم باید حلم و وقار
از قادری که هست نیارد گذشت
اندر همه ولایت او اضطرار
❈۱۷❈
با سهم او دلیرترین پیلی
از سر برون نیارد کردن فسار
از بیم اونکو خو و بخرد شدند
دیوانگان گشته خلیع العذار
❈۱۸❈
فرزند آن شهست که از بیم او
بیرون نیارست آمد ثعبان زغار
ای عدل و رادمردی را در جهان
نوشیروان دیگر و اسفندیار
❈۱۹❈
آن کو شمار ریگ بداند گرفت
فضل ترا گرفت نداند شمار
برتر ز چیزها خرد است و هنر
مردم بی این دو چیز نیاید بکار
❈۲۰❈
وین هر دو را امید به تست از جهان
زینی بهر امیدی امیدوار
غره نئی بدین هنر و نیکویی
از فر شاه بینی و از کردگار
❈۲۱❈
سلطان ترا بچرخ برین بر کشید
وآخر بدین همی نکند اختصار
جایی رساندت که بدرگاه تو
از روم هدیه آرند، از چین نثار
❈۲۲❈
بخت مؤالف تو سوی ارتفاع
بخت مخالف تو سوی انحدار
فرمانبران توشده اند ای امید
فرمان دهنگان صغار و کبار
❈۲۳❈
اندر دو چشم خویش زند خار خشک
هر دشمنی که با تو کند چار چار
درهر دلی هوای تو بیخی زده ست
بیخی که شاخ دارد و بر شاخ بار
❈۲۴❈
گیتی گرفت با تو امیرا سکون
دلها گرفت با تو امیرا قرار
و آن دل که رفته بود بجای دگر
از بهر بازگشتن بر بست بار
❈۲۵❈
ای درگه تو جایگه قدر و جاه
ای خدمت تو مایه عز و فخار
«نیک اختیار» باشد هر کس که کرد
درگاه تو و خدمت تو اختیار
❈۲۶❈
فخریست خدمت تو که تا روز حشر
او را نه ننگ خواهد دیدن نه عار
شادی، بخدمت تو کند پیش بین
خدمت، بدرگه تو کند هوشیار
❈۲۷❈
آنجاست ایمنی و دگر جای بیم
آنجایگه گلست و دگر جای خار
ای از تو یافته دل و فربی شده
فرهنگ دل شکسته وجود نزار
❈۲۸❈
ای از تو یافته دل و فرخ شده
غمگین و دلشکسته چون فرخی هزار
سال نوست و ماه نو و روز نو
وقت بهار و وقت گل کامکار
❈۲۹❈
شادی و خرمی را نو کن بسیج
دلرا بخرمی و بشادی سپار
بوبکر عندلیب نوا را بخوان
گو قوم خویش را چو بیایی بیار
❈۳۰❈
وز هر یکی جدا غزلی نوشنو
شاهانه شادمانه زی و شادخوار
نو روز نو و نوبهار دلارام را
با دوستان خویش بشادی گذار
❈۳۱❈
تا فعل ابر پاک نیاید ز خاک
تا طبع خاک خشک نگیرد بخار
پاینده باش تا به مراد و به کام
از دشمنان خویش بر آری دمار
❈۳۲❈
امروز تو همیشه نکوتر ز دی
امسال تو هماره نکوتر ز پار
همواره یمن باد ترا بر یمین
پیوسته یسر باد ترا بر یسار
کامنت ها