فرخی سیستانی:چهار چیز گزین بود خسروان را کار نشاط کردن چوگان و رزم و بزم شکار
❈۱❈
چهار چیز گزین بود خسروان را کار
نشاط کردن چوگان و رزم و بزم شکار
ملک محمد محمود آمد و بفزود
بر این چهار بتوفیق کردگار چهار :
❈۲❈
نگاه داشتن عهد و بر کشیدن حق
بزرگ داشتن دین و راستی گفتار
جز این چهار هنر، صد هنر، فزون دارد
کزین چهار هنر، هر یکی فزون صدبار
❈۳❈
چو داد دادن نیکو، چو علم گفتن خوب
چو عفو کردن مجرم، چو بخشش دینار
هنر فراوان دارد ملک، خدای کناد
که باشد از هنر وعمر خویش برخوردار
❈۴❈
چنانکه او ملکست و همه شهان سپهش
همه ملوک سپاهند و او سپهسالار
ز جمله ملکان جهان که داند کرد
هزار یک زان کان شهریار گیتی دار
❈۵❈
بیک شکار گه اندر، من آنچه زو دیدم
ترا بگویم خواهی کنی گر استفسار
بدشت برشد روزی بصید کردن ومن
ز پس برفتم با چاکران و با نظار
❈۶❈
ز دور دیدم گردی بر آمده بفلک
میان گرد مصافی چو آهنین دیوار
امیر پیش و گروهی شکار اندر پیش
بتیر کرده بر ایشان فراخ دشت حصار
❈۷❈
همی فکندبه تیر و همی گرفت به یوز
چو گرد باد همی گشت بر یمین و یسار
بیکزمان همه بفکند و پس به حاجب گفت
که هرچه کشته تیر منست پیش من آر
❈۸❈
ز بامدادان تا نیمروز حاجب او
میان دشت همی گشت با هزار سوار
بر استران سبک پی همی نهاد سبک
شکارها که برو تیر برده بودبکار
❈۹❈
بماندمرکبش و استران بمانده شدند
ز بس دویدن تیز و ز بس کشیدن بار
هنوز پنج یکی پیش میر برده نبود
از آن شکار که از تیر میر شد کشتار
❈۱۰❈
چو پشته پشته شداز کشته پیش روی امیر
فراخ دشتی چون روی آینه هموار
ز چشم آهو چون چشم دوست شد همه دشت
ز شاخ آهو چون زلف تابداده یار
❈۱۱❈
مرا ز چشم و سیه زلف یار یاد آمد
فرو نشستم و بگریستم بزاری زار
در آرزوی دو زلف ودو چشم آهوی خویش
چو چشم شیران کردم ز خون دیده کنار
❈۱۲❈
ز چاکران ملک چاکری بدید مرا
همی ندانم بونصر بود یا کشوار
برفت و گفت ملکرا که فرخی بگریست
بصیدگاه تو بر چشم آهویی بسیار
❈۱۳❈
چو بازگشت همیبرد سوی خیمه خویش
ز خون دیده کناری عقیق دانه نار
مگر که آهو چشمست یار او که شده ست
بچشم آهو بر چشمهاش باران بار
❈۱۴❈
ملک چنانکه ز آزادگی سزید گزید
ز آهوان چو نگاری ز بتکده فرخار
دراز گردن و کوتاه پشت و گرد سرین
سیاه شاخ و سیه دیده ونکو دیدار
❈۱۵❈
بچشمش اندر گفتی کشیده بودستی
بسحر سرمه خوبی و نیکویی سحار
بمن فرستاد آنرا و معنی آن بوده ست
که شادمان شو و اندوه دل براین بگسار
❈۱۶❈
بدین کریمی و آزادگی که داند بود
مگر امیر نکو سیرت نکو کردار
چه جایگاه شگفتست و کیست از امرا
سزای ملک جز آن آفتاب فخر تبار
❈۱۷❈
در آنچه خواهد دادن خدای عرش بدو
چنین هزار جوانرا کرا بود مقدار
همی ندانی کاین دولتی چگونه قویست
تواین حدیث که گویم، نگر نداری خوار
❈۱۸❈
رسد بجایی ملک محمد محمود
که کس بنشنید از ملک احمد مختار
یکان یکان همه فردا ترا پدید آید
تو گوش دار و ببین تا چگونه گردد کار
❈۱۹❈
هنوز خاقان در خدمتش نبسته کمر
هنوز قیصر بر درگهش نکرده نثار
هنوز نامه او با خوانده نیست بر فغفور
هنوز خطبه او کرده نیست در بلغار
❈۲۰❈
هنوز نایب او با دبیر و مستوفی
خراج مغرب را برگرفته نیست شمار
هنوز پیشرو روسیان بطبع نکرد
رکاب او را نیکو بدست خویش بشار
❈۲۱❈
هنوز رود سرایان نساختند به روم
ز بهر مجلس او ارغنون و موسیقار
هنوز طوف نکرده ست و سر بسر بنگشت
چنانکه باید گرد جهان سکندر وار
❈۲۲❈
بسی نمانده که کار جهان چنین گردد
بکام خویش رسیده من و همه احرار
همیشه تا نبود گل بروزگار خزان
چنانکه میوه نباشد بروزگار بهار
❈۲۳❈
خدای ناصر او باد و روزگار بکام
فلک مساعد و گیتی برو گرفته قرار
کامنت ها