فرخی سیستانی:نبود عاشقی امسال مر مرا در خور کنون که آمد بر خط نهاد باید سر
❈۱❈
نبود عاشقی امسال مر مرا در خور
کنون که آمد بر خط نهاد باید سر
مرا تو گویی کز عشق چون حذر نکنی
کسی نمای مرا کو کند ز عشق حذر
❈۲❈
اگر بدست منستی حذر، چنان کنمی
که رفته بود می از دست او به روم و خزر
بر آسمان ز غم عاشقیست اختر من
بر آن گری که مر او را چنین بود اختر
❈۳❈
تو گویی این دل من جایگاه عشق شده ست
نه جایگاه که لشکرگهی پر از لشکر
هنوز عشق کهن خانه باز داده نبود
که عشق تازه بدر باز کوفت حلقه در
❈۴❈
خدای جز دل من عشق را پدید کناد
دری، اگر بجهان اندرون دریست دگر
اگر بشهد و شکر ماند آن حلاوت عشق
ملول گشتم و سیر آمدم ز شهد و شکر
❈۵❈
دلم تباه شدستی ز عشق اگر شب و روز
زمدح خسرو جزوی نکرد می از بر
امیر عالم عادل محمد محمود
که روزگار بدو باز یافت عدل عمر
❈۶❈
بزرگواری کز روزگار آدم باز
چو او و چون پدر او ملک نبود دگر
چو علم خواهد گفتن سپند باید سوخت
که بیم چشم بدان دور باد از ان مهتر
❈۷❈
بخوب سیرتیش گر بخواهدی، کندی
مصنفی بزمانی دو صد کتاب سیر
خدای در سراو همتی نهاد بزرگ
چنانکه گنج به رنجست از آن و دل به فکر
❈۸❈
هر آنکه همت داده ست طاقتی بدهاد
چنانکه باشد باهمتی چنان درخور
بیابد آخر سلطان زیاد اونظرش
بکام خویش رسد میر و ماهمه یکسر
❈۹❈
یکان یکان هم از اکنون همی پدید آید
بر این حدیث گواهی دهد دوات گهر
ایا بمرتبت وقدر و جاه افریدون
ایا بمنزلت و نام نیک اسکندر
❈۱۰❈
چرا دوات گهر داد شاه شرق بتو
در این حدیث تأمل کن و نکو بنگر
دوات را غرض آن بودکاندر و قلمست
قلم برابر تیغست بلکه فاضل تر
❈۱۱❈
نیامد، آنچه ز نوک قلم پدید آمد
ز تیغ و خنجر افراسیاب و رستم زر
قلم بساعتی آن کارها تواند کرد
که عاجز آید از آن کارها قضا و قدر
❈۱۲❈
قلم بود که ز جایی بتو سخن گوید
که مرغ اگر زبرش بگذرد بریزد پر
ملوک را گه و بیگاه پیش دشمن خویش
قلم بمنزلت لشکری بود بیمر
❈۱۳❈
بسا سپاه گرانا که پی سپار شدند
ز جنبش قلمی تار و مار وزیر و زبر
ملوک را قلم و تیغ برترین سپهیست
بترسد از قلم و تیغ شیر شرزه نر
❈۱۴❈
بنای ملک به تیغ و قلم کنند قوی
بدین دو چیز بود ملک را شکوه وخطر
همه شهان و بزرگان و خسروان جهان
بدین دو چیز جهان را گرفته سر تاسر
❈۱۵❈
گهی زنوک قلم، گنج کن ز خواسته پر
گهی به تیغ، زمین کن ز خون دشمن تر
دوات را غرضی بود و همچنین غرضست
در آن طویله گوهر که یافتی ز پدر
❈۱۶❈
ترا گهر نه ز بهر توانگری داده ست
خدایگان را رازیست اندر آن مضمر
عزیزتر ز گهر در جهان چه چیز بود
گهر بر تو فرستاد با دوات بزر
❈۱۷❈
مرادش آنکه تو بی عیب و پاک چون گهری
دگر که از تو برافروخته ست روی گهر
سدیگر آنکه مرا از تو هیچ نیست دریغ
ز گنج و گوهر و پیل سپاه و تاج و کمر
❈۱۸❈
عزیزتر ز تو برمن در اینجهان کس نیست
عزیز بادی و خصم تو خوار و خسته جگر
بگنج ها گهر و سیم زر نهاد ستم
همه برای تو، بردار و از جهان برخور
❈۱۹❈
عنایتیست بکار تو شاه مشرق را
چنانکه ایزد را در حدیث پیغمبر
همه سکالد کز نام تو بلند کند
جمال و زینت دینار و رتبت منبر
❈۲۰❈
همی سزد بهمه رویها که در نگری
از آن پدر که تو داری سزای چون تو پسر
همیشه تا نجهد ز آهنینه مرز نجوش
همیشه تا ندمد ز آبگینه سیسنبر
❈۲۱❈
همیشه تا نبود چون بنفشه آذر گون
همیشه تانبود ارغوان چو نیلوفر
به تندرستی و شاهنشهی و روزبهی
همی گذار جهان را بکام و خود مگذر
کامنت ها