فرخی سیستانی:تاخم می را بگشاد مه دوشین سر زهد من نیست شد و توبه من زیر وبر
❈۱❈
تاخم می را بگشاد مه دوشین سر
زهد من نیست شد و توبه من زیر وبر
بمه روزه مرا توبه اگر در خور بود
روزه بگذشت و کنون نیست مرا آن درخور
❈۲❈
چون مه روزه فراز آید من خود چکنم
نبرم دست به می تا نرود روزه بسر
شب عید آمدو میخواهم بر بام جهم
گویم: از نو شدن ماه چه دارید خبر؟
❈۳❈
تا خبر یابم جامی دو سه اندر فکنم
رخ کنم سرخ و فرود آیم با ناز و بطر
چون فرود آیم، بنشینم و بر گیرم چنگ
همچنان دست قدح گیرم تا روز دگر
❈۴❈
روز دیگر همه کس می خورد و شاد زید
کیست آنکس که مرا یارد گفتن که مخور
مطربانم همه همسایه (؟) وهم در گه خواب
شعرها دارند از گفته دستور از بر
❈۵❈
صاحب سید ابوالقاسم خورشید کفاة
آن امام همه احرار به فضل و به هنر
دولت سلطان باغیست بهارش همه نور
رای او ابری کان باغ همی دارد تر
❈۶❈
باغ آراسته کز ابر مدام آب خورد
تازه تر باشد هر ساعت و آراسته تر
خنک آن باغ که در سایه آن ابر بود
گلبن او نه عجب گر به تموز آرد بر
❈۷❈
دولت شاه جهانرا بجهان معجزه هاست
اولین معجزه خواجه بدیوان اندر
رای و تدبیر صوابش بفلک خواهد برد
گوشه تاجش و امروز پدیدست اثر
❈۸❈
هر کجا رای چنان باشد و تدبیر چنان
نه عجب باشد گر سنگ سیه گردد زر
شاه را گو توبشادی و طرب دل نه وبس
وز پی ساختن مملکت اندیشه مبر
❈۹❈
ملک را عونی و اندیشه و بر تافته ایست (؟)
که تف هیبتش از خاره کند خاکستر
نگذرد شیر دژ آگاه بصد عمر از بیم
اندرآن بیشه که یک چاکر او کرد گذر
❈۱۰❈
تا بدیوان وزارت بنشست از فزعش
ملکانرا نه قرارست و نه خوابست و نه خور
از شهان و ملکان هر که قوی تر به سپاه
بدهد ملک بیک نامه او بی لشکر
❈۱۱❈
او همانست که محمود جهانرا بگشود
سبب او بود و بفرخ پی او یافت ظفر
تا نصیحت گر اوبود براو بود پدید
چون نصیحت ببرید آمد در کار غیر
❈۱۲❈
او نصیحت نبرید اما بد گوی لعین
درمیان شور همیکرد سبب جستن شر
دایگان دست و زبان یافته بودند و شکم
کور کرده گرهی را و گروهی را کر
❈۱۳❈
دمنه از بهر شکم عافیت شیر نجست
لاجرم شیر بچه کرد بسرگین اندر
بدبد گویان بد گویانرا کرد نگون
او برون آمداز آن ننگ چو از ابر قمر
❈۱۴❈
آنکه مرده ست همی سوزد در آتش تیز
وانکه زنده ست همی غلطد در خون جگر
شکر یزدان جهانرا که چنین داند کرد
بر دل ما ز طرب باز کند چونین در
❈۱۵❈
با ز گرداند با خواجه بشادی و نشاط
صد هزاران دل خسته ز در کالنجر
در دل بارخدای همه شاهان فکند
تا بدو صدر وزارت را بفزاید فر
❈۱۶❈
رسم و آیین تبه گشته بدو گردد راست
در جهان عدل پدید آید و انصاف و نظر
ای بتو تازه کریمی وبتو تازه سخا
کردمی دایم از آنکس که جز این بود حذر
❈۱۷❈
درسرای پسران تو و در خدمت تو
پیر گشتم تو بدین موی سیاهم منگر
وقت آنست که بنشینم در کوشککی
تابی اندوه بپایان برم این عمر مگر
❈۱۸❈
شغلکی سازم بر دست که از موقف آن
هم مرا ساز سفر باشد و هم ساز حضر
بنده را مایگکی ده که همه عمر ترا
دولت وبخت معین بادو سپهرت یاور
❈۱۹❈
روزگار تو بکام توو در خدمت تو
بسته شاهان و بزرگان جهان جمله کمر
روز عید رمضانست و سر سال نو است
هر دو را ایزد فرخنده کنادا بتو بر
کامنت ها