فرخی سیستانی:ای غالیه کشیده ترا دست روزگار باز این چه غالیه ست که تو برده ای بکار
❈۱❈
ای غالیه کشیده ترا دست روزگار
باز این چه غالیه ست که تو برده ای بکار
روی ترا به غالیه کردن چه حاجتست
او را چنانکه هست بدو دست بازدار
❈۲❈
آرایشی بکار چه داری همی کزو
آرایش خدای تبه گردد، ای نگار!
شغلی دهم بدست تو، تا دل نهی بر آن
رو باده برنگ لب خویشتن بیار
❈۳❈
عیدست و مهرگان وبه عیدو به مهر گان
نو باوه یی بود می سوری ز دست یار
می ده مرا و مست مگردان که وقت خواب
باشد به مدح خویش کند خواجه خواستار
❈۴❈
خواجه عمید عارض لشکر عمید ملک
بوبکر سید همه سادات روزگار
آن مهتری که هر که در آفاق مهترست
با کهتران او نرود جز همال وار
❈۵❈
از کهتری به مهتری آنکس رسد که او
توفیق یابد و کند این خدمت اختیار
آزاده را همی حسد آید ز بندگانش
هر شور بخت را حسد آید ز بختیار
❈۶❈
گیرند خسروان و بزرگان محتشم
از بهر جاه پای و رکابش همی کنار
پیش ملک پیاده رود برترین شهی
آن جایگه که خواجه سید رود سوار
❈۷❈
کس جاه او نجوید و هر کو بزرگتر
دارد به جاه و خدمت او دلپسند کار
او را خدای عز وجل حشمتی نهاد
برتر ز حشمت ملکان بزرگوار
❈۸❈
از آسمان به قدر گذشت و دلش هنوز
آنجا که قدر اوست نگیرد همی قرار
اختر فرود همت اویست و فضل او
برتر ز همتست و فزونتر هزار بار
❈۹❈
جاه بزرگ یافت و لیکن به فضل یافت
با جاه، عز و فضل بباید به هر شمار
عزی که آن ز فضل نباشد بتر ز ذل
فخری که آن ز فضل نباشد بتر ز عار
❈۱۰❈
نفس شریف و اصل بزرگ ودل قوی
با فضل یار کرد و مکین شد بدین چهار
گر در جهان به فضل چنو دیگریستی
ما را کنون از آن خبر ستی در این دیار
کامنت ها