فرخی سیستانی:دلم همی نشود بر فراق یار صبور همی بخواهد پرسیدن و سلام از دور
❈۱❈
دلم همی نشود بر فراق یار صبور
همی بخواهد پرسیدن و سلام از دور
اگر فراق بخواهد دل من از پس وصل
ملامتش نکنم بلکه دارمش معذور
❈۲❈
ز کام و آرزوی خویش گم شده ست دلم
عجب مدار که غمناک باشد و رنجور
هزار یار بر او عرضه کرده ام پس از او
نخواهد و نپذیرد همی به جهل و غرور
❈۳❈
علاج درد دل من وصال و دیدن اوست
چنانکه سیکی داروی مردم مخمور
دو چشم من چو دو چرخشت کردفرقت او
دو دیده همچو به چرخشت دانه انگور
❈۴❈
در اینجهان تو زمن دردناکتر مشناس
که درد دارم و افتاده ام ز درمان دور
نفور گشت نشاط از دل من و دل من
بدان خوشست کزو مدح خواجه نیست نفور
❈۵❈
بزرگوار حسین علی که مادح او
هر آنچه گوید در مدح او نباشد زور
کریم طبعی، آزاده ای، خداوندی
که خلق یکسر ازو شاکرند واو مشکور
❈۶❈
سخا بجای سپاهست و طبع او ملکست
هنر به منزلت گنج و دست او گنجور
ز بس عطا که دهد، هر که زو عطا بستد
گمان بردکه من او را شریکم و برخور
❈۷❈
چنانکه در سیر انبیاست در خور او
کتابها متواتر همی شود مسطور
به خواسته نشود غره و بمال شگفت
که نامجوی نگردد به خواسته مغرور
❈۸❈
بنای مجد همی بر کشد بماه و نبود
فریفته به بنا بر کشیدن و به قصور
هزار در صلتش کمترین کسور بود
به نادره بتوان یافت در عطاش کسور
❈۹❈
کسیکه باشد مجهول نام و خامل ذکر
بذکر او شود اندر جهان همه مذکور
هر آنکه عادت او بر گرفت و مذهب او
به نیکخویی معروف گردد و مشهور
❈۱۰❈
من آنکسم که مرا هیچکس همی نشناخت
به مجلس و نظر او شدم چنین منظور
به بلخ بامی بشتافتم بخدمت او
چنان کجا متنبی بخدمت کافور
❈۱۱❈
ازو بخانه خود بود باز گشتن من
چو بازگشتن موسی بخانه از که طور
بیک عطا که مراداد بی نیاز شدم
چو پادشاهان بر کام دل شدم منصور
❈۱۲❈
توانگرم به غلام و توانگرم به ستور
توانگرم به نشاط و توانگرم به سرور
لباس من به ببهاران ز توزی و قصبست
به تیر ماه خز قیمتی و قز و سمور
❈۱۳❈
بساط غالی رومی فکنده ام دو سه جای
در آن زمان که به سویی فکنده ام محفور
چو تار گویی آکنده ام ز نعمت او
سرا و خانه خالی ز چیز چون طنبور
❈۱۴❈
شد آن زمان که شب و روز خانه ها شدمی
بطمع روزی، همچون بطمع دانه طیور
مرا عنایت او از عنا و غم برهاند
همی نباید کردن زبهر قوت بکور
❈۱۵❈
چه عذر باشد گر تازیم بهم نکنم
بمدح او سخنانی چو لؤلؤ منثور
هم اندرین سخنانم من و گواه منند
مقدمان و بزرگان حضرت معمور
❈۱۶❈
چو من مدیحش بر گیرم آنکه حاسد اوست
بخشم گوید داود برگرفت زبور
ز حاسدانش همی من حذر ندانم کرد
وگر چه دانم باشند دشمنانش حذور
❈۱۷❈
بزرگوار چنو را حسود کم نبود
من اینکه گفتم گفته ست چند ره دستور
خدای ناصر او باد تا جهان باشد
همیشه دولت او قاهر و عدو مقهور
❈۱۸❈
خجسته باد بر او مهرگان و عید شریف
دلش به عید شریف و به مهرگان مسرور
مرا بدیدن او شادمان کناد خدای
که خسته دل شده ام تا ازو شدم مهجور
❈۱۹❈
اگر چه حضرت سلطان به چشم من فلکست
بجان خواجه که بی او همی ندارد نور
کامنت ها