فردوسی:دل روشن من چو برگشت از اوی سوی تخت شاه جهان کرد روی
❈۱❈
دل روشن من چو برگشت از اوی
سوی تخت شاه جهان کرد روی
که این نامه را دست پیش آورم
ز دفتر به گفتار خویش آورم
❈۲❈
بپرسیدم از هر کسی بیشمار
بترسیدم از گردش روزگار
مگر خود درنگم نباشد بسی
بباید سپردن به دیگر کسی
❈۳❈
و دیگر که گنجم وفادار نیست
همین رنج را کس خریدار نیست
بر این گونه یک چند بگذاشتم
سخن را نهفته همی داشتم
❈۴❈
سراسر زمانه پر از جنگ بود
به جویندگان بر جهان تنگ بود
ز نیکو سخن بهْ چه اندر جهان
به نزد سخن سنج فرّخ مهان
❈۵❈
اگر نامدی این سخن از خدای
نبی کِی بدی نزد ما رهنمای
به شهرم یکی مهربان دوست بود
تو گفتی که با من به یک پوست بود
❈۶❈
مرا گفت خوب آمد این رای تو
به نیکی گراید همی پای تو
نبشته من این نامهٔ پهلوی
به پیش تو آرم مگر نغنوی
❈۷❈
گشاده زبان و جوانیت هست
سخن گفتن پهلوانیت هست
شو این نامهٔ خسروان باز گوی
بدین جوی نزد مهان آبروی
❈۸❈
چو آورد این نامه نزدیک من
بر افروخت این جان تاریک من
کامنت ها