فردوسی:سرانجام گشتاسپ بنمود پشت بدانگه که شد روزگارش درشت
❈۱❈
سرانجام گشتاسپ بنمود پشت
بدانگه که شد روزگارش درشت
پس اندر دو منزل همی تاختند
مر او را گرفتن همی ساختند
❈۲❈
یکی کوه پیش آمدش پرگیا
بدو اندرون چشمه و آسیا
که بر گرد آن کوه یک راه بود
وزان راه گشتاسپ آگاه بود
❈۳❈
جهاندار گشتاسپ و یکسر سپاه
سوی کوه رفتند ز آوردگاه
چو ارجاسپ با لشکر آنجا رسید
بگردید و بر کوه راهی ندید
❈۴❈
گرفتند گرداندرش چار سوی
چو بیچاره شد شاه آزادهخوی
ازان کوهسار آتش افروختند
بدان خاره بر خار میسوختند
❈۵❈
همی کشت هر مهتری بارگی
نهاند دلها به بیچارگی
چو لشکر چنان گردشان برگرفت
کی خوش منش دست بر سر گرفت
❈۶❈
جهاندیده جاماسپ را پیش خواند
ز اختر فراوان سخنها براند
بدو گفت کز گردش آسمان
بگوی آنچ دانی و پنهان ممان
❈۷❈
که باشد بدین بد مرا دستگیر
ببایدت گفتن همه ناگزیر
چو بشنید جاماسپ بر پای خاست
بدو گفت کای خسرو داد و راست
❈۸❈
اگر شاه گفتار من بشنود
بدین گردش اختران بگرود
بگویم بدو هرچ دانم درست
ز من راستی جوی شاها نخست
❈۹❈
بدو گفت شاه آنچ دانی بگوی
که هم راست گویی و هم راهجوی
بدو گفت جاماسپ کای شهریار
سخن بشنو از من یکی هوشیار
❈۱۰❈
تو دانی که فرزندت اسفندیار
همی بند ساید به بد روزگار
اگر شاه بگشاید او را ز بند
نماند برین کوهسار بلند
❈۱۱❈
بدو گفت گشتاسپ کای راستگوی
بجز راستی نیست ایچ آرزوی
به جاماسپ گفت ای خردمند مرد
مرا بود ازان کار دل پر ز درد
❈۱۲❈
که اورا ببستم بران بزمگاه
به گفتار بدخواه و او بیگناه
همانگاه من زان پشیمان شدم
دلم خسته بد سوی درمان شدم
❈۱۳❈
گر او را ببینم برین رزمگاه
بدو بخشم این تاج و تخت و کلاه
که یارد شدن پیش آن ارجمند
رهاند مران بیگنه را ز بند
❈۱۴❈
بدو گفت جاماسپ کای شهریار
منم رفتنی کاین سخن نیست خوار
به جاماسپ شاه جهاندار گفت
که با تو همیشه خرد باد جفت
❈۱۵❈
برو وز منش ده فراوان درود
شب تیره ناگاه بگذر ز رود
بگویش که آنکس که بیداد کرد
بشد زین جهان با دلی پر ز درد
❈۱۶❈
اگر من برفتم بگفت کسی
که بهره نبودش ز دانش بسی
چو بیداد کردم بسیچم همی
وزان کردهٔ خویش پیچم همی
❈۱۷❈
کنون گر بیایی دل از کینه پاک
سر دشمنان اندر آری به خاک
وگرنه شد این پادشاهی و تخت
ز بن برکنند این کیانی درخت
❈۱۸❈
چو آیی سپارم ترا تاج و گنج
ز چیزی که من گرد کردم به رنج
بدین گفته یزدان گوای منست
چو جاماسپ کو رهنمای منست
❈۱۹❈
بپوشید جاماسپ توزی قبای
فرود آمد از کوه بیرهنمای
به سر بر نهاده کلاه دو پر
برآیین ترکان ببسته کمر
❈۲۰❈
یکی اسپ ترکی بیاورد پیش
ابر اسپ آلت ز اندازه بیش
نشست از بر باره و آمد به زیر
که بد مرد شایسته بر سان شیر
❈۲۱❈
هرانکس که او را بدیدی به راه
بپرسیدی او را ز توران سپاه
به آواز ترکی سخن راندی
بگفتی بدان کس که او خواندی
❈۲۲❈
ندانستی او را کسی حال و کار
بگفتی به ترکی سخن هوشیار
همی راند باره به کردار باد
چنین تا بیامد بر شاه زاد
❈۲۳❈
خرد یافته چون بیامد به دشت
شب تیره از لشکر اندر گذشت
چو آمد به نزد دژ گنبدان
رهانید خود را ز دست بدان
کامنت ها