فردوسی:برآمد بران تند بالا فراز چو روی پدر دید بردش نماز
❈۱❈
برآمد بران تند بالا فراز
چو روی پدر دید بردش نماز
پدر داغ دل بود بر پای جست
ببوسید و بسترد رویش به دست
❈۲❈
بدو گفت یزدان سپاس ای جوان
که دیدم ترا شاد و روشنروان
ز من در دل آزار و تندی مدار
به کین خواستن هیچ کندی مدار
❈۳❈
گرزم آن بداندیش بدخواه مرد
دل من ز فرزند خود تیره کرد
بد آید به مردم ز کردار بد
بد آید به روی بد از کار بد
❈۴❈
پذیرفتم از کردگار جهان
شناسندهٔ آشکار و نهان
که چون من شوم شاد و پیروزبخت
سپارم ترا کشور و تاج و تخت
❈۵❈
پرستش بهی برکنم زین جهان
سپارم ترا تاج و تخت مهان
چنین پاسخش داد اسفندیار
که خشنود بادا ز من شهریار
❈۶❈
مرا آن بود تخت و تاج و سپاه
که خشنود باشد جهاندار شاه
جهاندار داند که بر دشت رزم
چو من دیدم افگنده روی گرزم
❈۷❈
بدان مرد بد گوی گریان شدم
ز درد دل شاه بریان شدم
کنون آنچ بد بود از ما گذشت
غم رفته نزدیک ما بادگشت
❈۸❈
ازین پس چو من تیغ را برکشم
وزین کوهپایه سراندر کشم
نه ارجاسپ مانم نه خاقان چین
نه کهرم نه خلخ نه توران زمین
❈۹❈
چو لشکر بدانست کاسفندیار
ز بند گران رست و بد روزگار
برفتند یکسر گروها گروه
به پیش جهاندار بر تیغ کوه
❈۱۰❈
بزرگان فزرانه و خویش اوی
نهادند سر بر زمین پیش اوی
چنین گفت نیکاختر اسفندیار
که ای نامداران خنجرگزار
❈۱۱❈
همه تیغ زهرآبگون برکشید
یکایک درآیید و دشمن کشید
بزرگان برو خواندند آفرین
که ما را توی افسر و تیغ کین
❈۱۲❈
همه پیش تو جان گروگان کنیم
به دیدار تو رامش جان کنیم
همه شب همی لشکر آراستند
همی جوشن و تیغ پیراستند
❈۱۳❈
پدر نیز با فرخ اسفندیار
همی راز گفت از بد روزگار
ز خون جوانان پرخاشجوی
به رخ بر نهاد از دو دیده دو جوی
❈۱۴❈
که بودند کشته بران رزمگاه
به سر بر ز خون و ز آهن کلاه
همان شب خبر نزد ارجاسپ شد
که فرزند نزدیک گشتاسپ شد
❈۱۵❈
به ره بر فراوان طلایه بکشت
کسی کو نشد کشته بنمود پشت
غمی گشت و پرمایگان را بخواند
بسی پیش کهرم سخنها براند
❈۱۶❈
که ما را جزین بود در جنگ رای
بدانگه که لشکر بیامد ز جای
همی گفتم آن دیو را گر به بند
بیابیم گیتی شود بیگزند
❈۱۷❈
بگیرم سر گاه ایران زمین
به هر مرز بر ما کنند آفرین
کنون چون گشاده شد آن دیوزاد
به چنگست ما را غم و سرد باد
❈۱۸❈
ز ترکان کسی نیست همتای اوی
که گیرد به رزم اندرون جای اوی
کنون با دلی شاد و پیروز بخت
به توران خرامیم با تاج و تخت
❈۱۹❈
بفرمود تا هرچ بد خواسته
ز گنج و ز اسپان آراسته
ز چیزی که از بلخ بامی ببرد
بیاورد یکسر به کهرم سپرد
❈۲۰❈
ز کهرمش کهتر پسر بد چهار
بنه بر نهادند و شد پیش بار
برفتند بر هر سوی صد هیون
نشسته برو نیز صد رهنمون
❈۲۱❈
دلش بود پربیم و سر پر شتاب
ازو دور بد خورد و آرام و خواب
یکی ترک بد نام اون گرگسار
ز لشکر بیامد بر شهریار
❈۲۲❈
بدو گفت کای شاه ترکان چین
به یک تن مزن خویشتن بر زمین
سپاهی همه خسته و کوفته
گریزان و بخت اندر آشوفته
❈۲۳❈
پسر کوفته سوخته شهریار
بیاری که آمد جز اسفندیار
همآورد او گر بیاید منم
تن مرد جنگی به خاک افگنم
❈۲۴❈
سپه را همی دل شکسته کنی
به گفتار بیجنگ خسته کنی
چون ارجاسپ نشنید گفتار اوی
باید آن دل و رای هشیار اوی
❈۲۵❈
بدو گفت کای شیر پرخاشخر
ترا هست نام و نژاد و هنر
گر این را که گفتی بجای آوری
هنر بر زبان رهنمای آوری
❈۲۶❈
ز توران زمین تا به دریای چین
ترا بخشم و بوم ایران زمین
سپهبد تو باشی به هر کشورم
ز فرمان تو یک زمان نگذرم
❈۲۷❈
هم اندر زمان لشکر او را سپرد
کسانی که بودند هشیار و گرد
همه شب همی خلعت آراستند
همی بارهٔ پهلوان خواستند
❈۲۸❈
چو خورشید زرین سپر برگرفت
شب تیره زو دست بر سر گرفت
بینداخت پیراهن مشک رنگ
چو یاقوت شد مهر چهرش به رنگ
❈۲۹❈
ز کوه اندر آمد سپاه بزرگ
جهانگیر اسفندیار سترگ
چو لشکر بیاراست اسفندیار
جهان شد به کردار دریای قار
❈۳۰❈
بشد گرد بستور پور زریر
که بگذاشتی بیشه زو نره شیر
بیاراست بر میمنه جای خویش
سپهبد بد و لشکر آرای خویش
❈۳۱❈
چو گردوی جنگی بر میسره
بیامد چو خور پیش برج بره
به پیش سپاه آمد اسفندیار
به زین اندرون گرزهٔ گاوسار
❈۳۲❈
به قلب اندرون شاه گشتاسپ بود
روانش پر از کین لهراسپ بود
وزان روی ارجاسپ صف برکشید
ستاره همی روی دریا ندید
❈۳۳❈
ز بس نیزه و تیغهای بنفش
هوا گشته پر پرنیانی درفش
بشد قلب ارجاسپ چون آبنوس
سوی راستش کهرم و بوق و کوس
❈۳۴❈
سوی میسره نام شاه چگل
که در جنگ ازو خواستی شیر دل
برآمد ز هر دو سپه گیر و دار
به پیش اندر آمد گو اسفندیار
❈۳۵❈
چو ارجاسپ دید آن سپاه گران
گزیده سواران نیزهروان
بیامد یکی تند بالا گزید
به هر سوی لشکر همی بنگرید
❈۳۶❈
ازان پس بفرمود تا ساروان
هیون آورد پیش ده کاروان
چنین گفت با نامداران براز
که این کار گردد به مابر دراز
❈۳۷❈
نیاید پدیدار پیروزئی
نکو رفتنی گر دل افروزئی
خود و ویژگان بر هیونان مست
بسازیم باهستگی راه جست
❈۳۸❈
چو اسفندیار از میان دو صف
چو پیل ژیان بر لب آورده کف
همی گشت برسان گردان سپهر
به چنگ اندرون گرزهٔ گاو چهر
❈۳۹❈
تو گفتی همه دشت بالای اوست
روانش همی در نگنجد به پوست
خروش آمد و نالهٔ کرنای
برفتند گردان لشکر ز جای
❈۴۰❈
تو گفتی ز خون بوم دریا شدست
ز خنجر هوا چون ثریا شدست
گران شد رکیب یل اسفندیار
بغرید با گرزهٔ گاوسار
❈۴۱❈
بیفشارد بر گرز پولاد مشت
ز قلب سپه گرد سیصد بکشت
چنین گفت کز کین فرشیدورد
ز دریا برانگیزم امروز گرد
❈۴۲❈
ازان پس سوی میمنه حمله برد
عنان بارهٔ تیزتگ را سپرد
صد و شست گرد از دلیران بکشت
چو کهرم چنان دید بنمود پشت
❈۴۳❈
چنین گفت کاین کین خون نیاست
کزو شاه را دل پر از کیمیاست
عنان را بپیچید بر میسره
زمین شد چو دریای خون یکسره
❈۴۴❈
بکشت از دلیران صد و شصت و پنج
همه نامداران با تاج و گنج
چنین گفت کاین کین آن سی و هشت
گرامی برادر که اندر گذشت
❈۴۵❈
چو ارجاسپ آن دید با گرگسار
چنین گفت کز لشکر بیشمار
همه کشته شد هرک جنگی بدند
به پیش صفاندر درنگی بدند
❈۴۶❈
ندانم تو خامش چرا ماندهای
چنین داستانها چرا راندهای
ز گفتار او تیز شد گرگسار
بیامد به پیش صف کارزار
❈۴۷❈
گرفته کمان کیانی به چنگ
یکی تیر پولاد پیکان خدنگ
چو نزدیک شد راند اندر کمان
بزد بر بر و سینهٔ پهلوان
❈۴۸❈
ز زین اندر آویخت اسفندیار
بدان تا گمانی برد گرگسار
که آن تیر بگذشت بر جوشنش
بخست آن کیانی بر روشنش
❈۴۹❈
یکی تیغ الماس گون برکشید
همی خواست از تن سرش را برید
بترسید اسفندیار از گزند
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
❈۵۰❈
به نام جهانآفرین کردگار
بینداخت بر گردن گرگسار
به بند اندر آمد سر و گردنش
بخاک اندر افگند لرزان تنش
❈۵۱❈
دو دست از پس پشت بستش چو سنگ
گره زد به گردن برش پالهنگ
به لشکرگه آوردش از پیش صف
کشان و ز خون بر لب آورده کف
❈۵۲❈
فرستاد بدخواه را نزد شاه
به دست همایون زرین کلاه
چنین گفت کاین را به پرده سرای
ببند و به کشتن مکن هیچ رای
❈۵۳❈
کنون تا کرا بد دهد کردگار
که پیروز گردد ازین کارزار
وزان جایگه شد به آوردگاه
به جنگ اندر آورد یکسر سپاه
❈۵۴❈
برانگیختند آتش کارزار
هوا تیره گون شد ز گرد سوار
چو ارجاسپ پیکار زانگونه دید
ز غم پست گشت و دلش بردمید
❈۵۵❈
به جنگاوران گفت کهرم کجاست
درفشش نه پیداست بر دست راست
همان تیغزن کندر شیرگیر
که بگذاشتی نیزه بر کوه و تیر
❈۵۶❈
به ارجاسپ گفتند کاسفندیار
به رزم اندرون بود با گرگسار
ز تیغ دلیران هوا شد بنفش
نه پیداست آن گرگ پیکر درفش
❈۵۷❈
غمی شد در ارجاسپ را زان شگفت
هیون خواست و راه بیابان گرفت
خود و ویژگان بر هیونان مست
برفتند و اسپان گرفته به دست
❈۵۸❈
سپه را بران رزمگه بر بماند
خود و مهتران سوی خلج براند
خروشی برآمد ز اسفندیار
بلرزید ز آواز او کوه و غار
❈۵۹❈
به ایرانیان گفت شمشیر جنگ
مدارید خیره گرفته به چنگ
نیام از دل و خون دشمن کنید
ز تورانیان کوه قارن کنید
❈۶۰❈
بیفشارد ران لشکر کینهخواه
سپاه اندر آمد به پیش سپاه
به خون غرقه شد خاک و سنگ و گیا
بگشتس بخون گر بدی آسیا
❈۶۱❈
همه دشت پا و بر و پشت بود
بریده سر و تیغ در مشت بود
سواران جنگی همی تاختند
به کالا گرفتن نپرداختند
❈۶۲❈
چو ترکان شنیدند کارجاسپ رفت
همی پوستشان بر تن از غم بکفت
کسی را که بد باره بگریختند
دگر تیغ و جوشن فرو ریختند
❈۶۳❈
به زنهار اسفندیار آمدند
همه دیده چون جویبار آمدند
بریشان ببخشود زورآزمای
ازان پس نیفگند کس را ز پای
❈۶۴❈
ز خون نیا دل بیآزار کرد
سری را بریشان نگهدار کرد
خود و لشکر آمد به نزدیک شاه
پر از خون بر و تیغ و رومی کلاه
❈۶۵❈
ز خون در کفش خنجر افسرده بود
بر و کتفش از جوش آزرده بود
بشستند شمشیر و کفش به شیر
کشیدند بیرون ز خفتانش تیر
❈۶۶❈
به آب اندر آمد سر و تن بشست
جهانجوی شادان دل و تن درست
یکی جامهٔ سوکواران بخواست
بیامد بر داور داد و راست
❈۶۷❈
نیایش همی کرد خود با پدر
بران آفرینندهٔ دادگر
یکی هفته بر پیش یزدان پاک
همی بود گشتاسپ با درد و باک
❈۶۸❈
به هشتم به جا آمد اسفندیار
بیامد به درگاه او گرگسار
ز شیرین روان دل شده ناامید
تن از بیم لرزان چو از باد بید
❈۶۹❈
بدو گفت شاها تو از خون من
ستایش نیابی به هر انجمن
یکی بنده باشم بپیشت بپای
همیشه به نیکی ترا رهنمای
❈۷۰❈
به هر بد که آید زبونی کنم
به رویین دژت رهنمونی کنم
بفرمود تا بند بر دست و پای
ببردند بازش به پرده سرای
❈۷۱❈
به لشکر گه آمد که ارجاسپ بود
که ریزندها خون لهراسپ بود
ببحشید زان رزمگه خواسته
سوار و پیاده شد آراسته
❈۷۲❈
سران و اسیران که آورده بود
بکشت آن کزو لشکر آزرده بود
کامنت ها