فردوسی:بدانست کش مرگ نزدیک شد بروبر همی روز تاریک شد
❈۱❈
بدانست کش مرگ نزدیک شد
بروبر همی روز تاریک شد
بران بودش اندیشه کاندر جهان
نماند کسی از نژاد مهان
❈۲❈
که لشکر کشد جنگ را سوی روم
نهد پی بران خاک آباد بوم
چو مغز اندرین کار خودکامه کرد
همانگه سطالیس را نامه کرد
❈۳❈
هرانکس کجا بد ز تخم کیان
بفرمودشان تا ببندد میان
همه روی را سوی درگه کنند
ز بدها گمانیش کوته کنند
❈۴❈
چو این نامه بردند نزد حکیم
دل ارسطالیس شد به دو نیم
هماندر زمان پاسخ نامه کرد
ز مژگان تو گفتی سر خامه کرد
❈۵❈
که آن نامهٔ شاه گیهان رسید
ز بدکام دستش بباید کشید
ازان بد که کردی میندیش نیز
از اندیشه درویش را بخش چیز
❈۶❈
بپرهیز و جان را به یزدان سپار
به گیتی جز از تخم نیکی مکار
همه مرگ راییم تا زندهایم
به بیچارگی در سرافگندهایم
❈۷❈
نه هرکس که شد پادشاهی ببرد
برفت و بزرگی کسی را سپرد
بپرهیز و خون بزرگان مریز
که نفرین بود بر تو تا رستخیز
❈۸❈
و دیگر که چون اندر ایران سپاه
نباشد همان شاه در پیشگاه
ز ترک و ز هند و ز سقلاب و چین
سپاه آید از هر سوی همچنین
❈۹❈
به روم آید آنکس که ایران گرفت
اگر کین بسیچد نباشد شگفت
هرآنکس که هست از نژاد کیان
نباید که از باد یابد زیان
❈۱۰❈
بزرگان و آزادگان را بخوان
به بخش و به سور و به رای و به خوان
سزاوار هر مهتری کشوری
بیارای و آغاز کن دفتری
❈۱۱❈
به نام بزرگان و آزادگان
کزیشان جهان یافتی رایگان
یکی را مده بر دگر دستگاه
کسی را مخوان بر جهان نیز شاه
❈۱۲❈
سپر کن کیان را همه پیش بوم
چو خواهی که لشکر نیاید به روم
سکندر چو پاسخ بران گونه یافت
به اندیشه و رای دیگر شتافت
❈۱۳❈
بزرگان و آزادگان را ز دهر
کسی را کش از مردمی بود بهر
بفرمود تا پیش او خواندند
به جای سزاوار بنشاندند
❈۱۴❈
یکی عهد بنوشت تا هر یکی
فزونی نجوید ز دهر اندکی
بران نامداران جوینده کام
ملوک طوایف نهادند نام
❈۱۵❈
همان شب سکندر به بابل رسید
مهان را به دیدار خود شاد دید
یکی کودک آمد زنی را به شب
بدو ماند هرکس که دیدش عجب
❈۱۶❈
سرش چون سر شیر و بر پای سم
چو مردم بر و کتف و چون گاو دم
بمرد از شگفتی همآنگه که زاد
سزد گر نباشد ازان زن نژاد
❈۱۷❈
ببردند هم در زمان نزد شاه
بدو کرد شاه از شگفتی نگاه
به فالش بد آمد همانگاه گفت
که این بچه در خاک باید نهفت
❈۱۸❈
ز اخترشناسان بسی پیش خواند
وزان کودک مرده چندی براند
ستارهشمر زان غمی گشت سخت
بپوشید بر خسرو نیکبخت
❈۱۹❈
ز اخترشناسان بپرسید و گفت
که گر هیچ ماند سخن در نهفت
هماکنون ببرم سرانتان ز تن
نیابید جز کام شیران کفن
❈۲۰❈
ستارهشمر چون برآشفت شاه
بدو گفت کای نامور پیشگاه
تو بر اختر شیر زادی نخست
بر موبدان و ردان شد درست
❈۲۱❈
سر کودک مرده بینی چو شیر
بگردد سر پادشاهیت زیر
پرآشوب گردد زمین چندگاه
چنین تا نشیند یکی پیشگاه
❈۲۲❈
ستارهشمر بیش ازین هرک بود
همی گفت و آن را نشانه نمود
سکندر چو بشنید زان شد غمی
به رای و به مغزش درآمد کمی
❈۲۳❈
چنین گفت کز مرگ خود چاره نیست
مرا دل پر اندیشه زین باره نیست
مرا بیش ازین زندگانی نبود
زمانه نکاهد نخواهد فزود
کامنت ها