فردوسی:چنان بد که یک روز پرویز شاه همی آرزو کرد نخچیرگاه
❈۱❈
چنان بد که یک روز پرویز شاه
همی آرزو کرد نخچیرگاه
بیاراست برسان شاهنشهان
که بودند از او پیشتر در جهان
❈۲❈
چو بالای سیصد به زرین ستام
ببردند با خسرو نیک نام
هزار و صد و شست خسرو پرست
پیاده همیرفت ژوپین بدست
❈۳❈
هزار و چهل چوب و شمشیر داشت
که دیبای در بر زره زیر داشت
پس اندر بدی پانصد بازدار
هم از واشه و چرغ و شاهین کار
❈۴❈
ازان پس برفتند سیصد سوار
پس بازداران با یوزدار
به زنجیر هفتاد شیروپلنگ
به دیبای چین اندرون بسته تنگ
❈۵❈
پلنگان و شیران آموخته
به زنجیر زرین دهن دوخته
قلاده بزر بسته صد بود سگ
که دردشت آهو گرفتی بتگ
❈۶❈
پس اندر ز رامشگران دوهزار
همه ساخته رود روز شکار
به زیر اندرون هریکی اشتری
به سر برنهاده ز زر افسری
❈۷❈
ز کرسی و خرگاه و پرده سرای
همان خیمه و آخر چارپای
شتر بود پیش اندرون پانصد
همه کرده آن بزم را نامزد
❈۸❈
ز شاهان برنای سیصد سوار
همیراند با نامور شهریار
ابا یاره و طوق و زرین کمر
بهر مهرهای در نشانده گهر
❈۹❈
دوصد برده تامجمر افروختند
برو عود و عنبر همیسوختند
دوصد مرد برنای فرمانبران
ابا هریکی نرگس و زعفران
❈۱۰❈
همه پیش بردند تا باد بوی
چو آید ز هر سو رساند بدوی
همه پیش آنکس که با بوی خوش
همیرفت با مشک صد آبکش
❈۱۱❈
که تا ناورد ناگهان گرد باد
نشاند بران شاه فرخ نژاد
چو بشنید شیرین که آمد سپاه
به پیش سپاه آن جهاندار شاه
❈۱۲❈
یکی زرد پیراهن مشک بوی
بپوشید و گلنارگون کرد روی
یکی از برش سرخ دیبای روم
همه پیکرش گوهر و زر بوم
❈۱۳❈
به سر برنهاد افسر خسروی
نگارش همه پیکر پهلوای
از ایوان خسرو برآمد ببام
به روز جوانی نبد شادکام
❈۱۴❈
همیبود تاخسرو آنجا رسید
سرشکش ز مژگان برخ برچکید
چو روی ورا دید برپای خاست
به پرویز بنمود بالای راست
❈۱۵❈
زبان کرد گویا بشیرین سخن
همیگفت زان روزگار کهن
به نرگس گل و ارغوان را بشست
که بیمار بد نرگس وگل درست
❈۱۶❈
بدان آبداری و آن نیکوی
زبان تیز بگشاد برپهلوی
که تهما هژبرا سپهبد تنا
خجسته کیا گرد شیراوژنا
❈۱۷❈
کجا آن همه مهر و خونین سرشک
که دیدار شیرین بد او را پزشک
کجا آن همه روز کردن به شب
دل و دیده گریان و خندان دو لب
❈۱۸❈
کجا آن همه بند و پیوندما
کجا آن همه عهد و سوگند ما
همیگفت وز دیده خوناب زرد
همیریخت برجامهٔ لاژورد
❈۱۹❈
به چشم اندر آورد زو خسرو آب
به زردی رخش گشت چون آفتاب
فرستاد بالای زرین ستام
ز رومی چهل خادم نیک نام
❈۲۰❈
که او را به مشکوی زرین برند
سوی خانهٔ گوهر آگین برند
ازان جایگه شد به دشت شکار
ابا باده ورود و با میگسار
❈۲۱❈
چو از کوه وز دشت برداشت بهر
همیرفت شادی کنان سوی شهر
ببستند آذین بشهر و به راه
که شاه آمد از دشت نخچیرگاه
❈۲۲❈
ز نالیدن بوق و بانگ سرود
هوا گشت ز آواز بیتار و پود
چنان خسروی برز و شاخ بلند
ز دشت اندر آمد به کاخ بلند
❈۲۳❈
ز مشکوی شیرین بیامد برش
ببوسید پای و زمین و برش
به موبد چنین گفت شاه آن زمان
که بر ما مبر جز به نیکی گمان
❈۲۴❈
مرین خوب رخ را به خسرو دهید
جهان را بدین مژدهٔ نو دهید
مر او را به آیین پیشی بخواست
که آن رسم و آیین بد آنگاه راست
کامنت ها