فردوسی:کنون داستان گوی در داستان ازان یک دل ویک زبان راستان
❈۱❈
کنون داستان گوی در داستان
ازان یک دل ویک زبان راستان
ز تختی که خوانی ورا طاق دیس
که بنهاد پرویز دراسپریس
❈۲❈
سرمایهٔ آن ز ضحاک بود
که ناپارسا بود و ناپاک بود
بگاهی که رفت آفریدون گرد
وزان تا زیان نام مردی ببرد
❈۳❈
یکی مرد بد در دماوند کوه
که شاهش جدا داشتی ازگروه
کجا جهن بر زین بدی نام اوی
رسیده بهر کشوری کام اوی
❈۴❈
یکی نامور شاه را تخت ساخت
گهر گرد بر گرد او در نشاخت
که شاه آفریدون بدوشاد بود
که آن تخت پرمایه آزاد بود
❈۵❈
درم داد مر جهن را سیهزار
یکی تاج زرین و دو گوشوار
همان عهد ساری و آمل نوشت
که بد مرز منشور او چون بهشت
❈۶❈
بدانگه که ایران به ایرج رسید
کزان نامداران وی آمد پدید
جهاندار شاه آفریدون سه چیز
بران پادشاهی برافزود نیز
❈۷❈
یکی تخت و آن گرزهٔ گاوسار
که ماندست زو در جهان یادگار
سدیگر کجا هفت چشمه گهر
همیخواندی نام او دادگر
❈۸❈
چو ایرج بشد زو بماند این سه چیز
همان شاد بد زو منوچهر نیز
هر آنکس که او تاج شاهی به سود
بران تخت چیزی همیبرفزود
❈۹❈
چو آمد به کیخسرو نیک بخت
فراوان بیفزود بالای تخت
برین هم نشان تا به لهراسپ شد
وزو همچنان تا به گشتاسپ شد
❈۱۰❈
چو گشتاسپ آن تخت رادید گفت
که کار بزرگان نشاید نهفت
به جاماسپ گفت ای گرانمایه مرد
فزونی چه داری به دین کارکرد
❈۱۱❈
یکایک ببین تا چه خواهی فزود
پس از مرگ ما راکه خواهد ستود
چو جا ماسپ آن تخت رابنگرید
بدید از در گنج دانش کلید
❈۱۲❈
برو بر شمار سپهر بلند
همیکرد پیدا چه و چون وچند
ز کیوان همه نقشها تا به ماه
بران تخت کرد او به فرمان شاه
❈۱۳❈
چنین تابگاه سکندر رسید
ز شاهان هر آنکس که آن گاه دید
همیبرفزودی برو چند چیز
ز زر و ز سیم و ز عاج و ز شیز
❈۱۴❈
مر آن را سکندر همه پاره کرد
ز بی دانشی کار یکباره کرد
بسی از بزرگان نهان داشتند
همی دست بر دست بگذاشتند
❈۱۵❈
بدین گونه بد تا سر اردشیر
کجا گشته بد نام آن تخت پیر
ازان تخت جایی نشانی نیافت
بران آرزو سوی دیگر شتاف
❈۱۶❈
بمرد او و آن تخت ازو بازماند
ازان پس که کام بزرگی براند
بدین گونه بد تا به پرویزشاه
رسید آن گرامی سزاوار گاه
❈۱۷❈
ز هر کشوری مهتران رابخواند
وزان تخت چندی سخنها براند
ازیشان فراوان شکسته بیافت
به شادی سوی گرد کردن شتافت
❈۱۸❈
بیاورد پس تخت شاه اردشیر
ز ایران هر آنکس که بد تیزویر
بهم بر زدند آن سزاوار تخت
به هنگام آن شاه پیروزبخت
❈۱۹❈
ورا درگر آمد ز روم و ز چین
ز مکران و بغداد و ایران زمین
هزار و صد و بیست استاد بود
که کردار آن تختشان یادبود
❈۲۰❈
که او را بنا شاه گشتاسپ کرد
برای و به تدبیر جاماسپ کرد
ابا هریکی مرد شاگرد سی
ز رومی و بغدادی و پارسی
❈۲۱❈
نفرمود تا یک زمان دم زدند
بدو سال تا تخت برهم زدند
چوبر پای کردند تخت بلند
درخشنده شد روی بخت بلند
❈۲۲❈
برش بود بالای صد شاه رش
چو هفتاد رش برنهی ازبرش
صد و بیست رش نیز پهناش بود
که پهناش کمتر ز بالاش بود
❈۲۳❈
بلندیش پنجاه و صد شاه رش
چنان بد که بر ابر سودی سرش
همان شاه رش هر رشی زو سه رش
کزان سر بدیدی بن کشورش
❈۲۴❈
بسی روز در ماه هر بامداد
یکی فرش بودی به دیگر نهاد
همان تخت به دوازده لخت بود
جهانی سراسر همه تخت بود
❈۲۵❈
بروبش زرین صد و چل هزار
ز پیروزه بر زر کرده نگار
همه نقرهٔ خام بد میخ بش
یکی صد به مثقال با شست و شش
❈۲۶❈
چو اندر بره خور نهادی چراغ
پسش دشت بودی و در پیش باغ
چوخورشید درشیرگشتی درشت
مرآن تخت را سوی او بود پشت
❈۲۷❈
چو هنگامهٔ تیر ماه آمدی
گه میوه و جشنگاه آمدی
سوی میوه و باغ بودیش روی
بدان تا بیابد زهرمیوه بوی
❈۲۸❈
زمستان که بودی گه باد و نم
بر آن تخت برکس نبودی دژم
همه طاقها بود بسته ازار
ز خز و سمور از در شهریار
❈۲۹❈
همان گوی زرین و سیمین هزار
بر آتش همیتافتی جامهدار
به مثقال ازان هریکی پانصد
کز آتش شدی سرخ همچون بسد
❈۳۰❈
یکی نیمه زو اندر آتش بدی
دگر پیش گردان سرکش بدی
شمار ستاره ده و دو و هفت
همان ماه تابان ببرجی که رفت
❈۳۱❈
چه زو ایستاده چه مانده بجا
بدیدی به چشم سر اخترگرا
ز شب نیز دیدی که چندی گذشت
سپهر از بر خاک بر چند گشت
❈۳۲❈
ازان تختها چند زرین بدی
چه مایه ز زر گوهر آگین بدی
شمارش ندانست کردن کسی
اگر چند بودیش دانش بسی
❈۳۳❈
هرآن گوهری کش بهاخوار بود
کمابیش هفتاد دینار بود
بسی نیز بگذشت بر هفتصد
همیگیر زین گونه از نیک و بد
❈۳۴❈
بسی سرخ گوگرد بد کش بها
ندانست کس مایه و منتها
که روشن بدی در شب تیره چهر
چوناهید رخشان شدی بر سپهر
❈۳۵❈
دو تخت از بر تخت پرمایه بود
ز گوهر بسی مایه بر مایه بود
کهین تخت را نام بد میش سار
سر میش بودی برو بر نگار
❈۳۶❈
مهین تخت راخواندی لاژورد
که هرگز نبودی برو باد و گرد
سه دیگر سراسر ز پیروزه بود
بدو هر که دیدیش دلسوزه بود
❈۳۷❈
ازین تابدان پایه بودی چهار
همه پایه زرین و گوهرنگار
هرآنکس که دهقان بد و زیردست
ورا میش سر بود جای نشست
❈۳۸❈
سواران ناباک روز نبرد
شدندی بران گنبد لاژورد
به پیروزه بر جای دستور بود
که از کدخداییش رنجور بود
❈۳۹❈
چو بر تخت پیروزه بودی نشست
خردمند بودی و مهترپرست
چو رفتی به دستوری رهنمای
مگر یافتی نزد پرویز جای
❈۴۰❈
یکی جامه افکنده بد زربفت
برش بود وبالاش پنجاه و هفت
بگوهر همه ریشهها بافته
زبر شوشهٔ زر برو تافته
❈۴۱❈
بدو کرده پیدانشان سپهر
چو بهرام و کیوان و چون ماه و مهر
ز کیوان و تیر و ز گردنده ماه
پدیدار کرده ز هر دستگاه
❈۴۲❈
هم از هفت کشور برو بر نشان
ز دهقان و از رزم گردنکشان
برو بر نشان چل و هشت شاه
پدیدار کرده سر تاج و گاه
❈۴۳❈
برو بافته تاج شاهنشهان
چنان جامه هرگز نبد درجهان
به چین دریکی مرد بد بیهمال
همیبافت آن جامه راهفت سال
❈۴۴❈
سرسال نو هرمز فرودین
بیامد بر شاه ایران زمین
ببرد آن کیی فرش نزدیک شاه
گران مایگان برگرفتند راه
❈۴۵❈
بگسترد روز نو آن جامه را
ز شادی جداکرد خودکامه را
بران جامه بر مجلس آراستند
نوازندهٔ رود و می خواستند
❈۴۶❈
همی آفرین خواند سرکش به رود
شهنشاه را داد چندی درود
بزرگان برو گوهر افشاندند
که فرش بزرگش همیخواندند
کامنت ها