فردوسی:بدان نامور تخت و جای مهی بزرگی و دیهیم شاهنشهی
❈۱❈
بدان نامور تخت و جای مهی
بزرگی و دیهیم شاهنشهی
جهاندار هم داستانی نکرد
از ایران و توران برآورد گرد
❈۲❈
چو آن دادگر شاه بیداد گشت
ز بیدادی کهتران شادگشت
بیامد فرخ زاد آزرمگان
دژم روی با زیردستان ژکان
❈۳❈
ز هرکس همی خواسته بستدی
همی این بران آن برین بر زدی
به نفرین شد آن آفرینهای پیش
که چون گرگ بیدادگر گشت میش
❈۴❈
بیاراست بر خویشتن رنج نو
نکرد آرزو جز همه گنج نو
چو بیآب و بینان و بی تن شدند
ز ایران سوی شهر دشمن شدند
❈۵❈
هر آنکس کزان بتری یافت بهر
همی دود نفرین برآمد ز شهر
یکی بیهنر بود نامش گراز
کزو یافتی خواب و آرام و ناز
❈۶❈
که بودی همیشه نگهبان روم
یکی دیو سر بود بیداد و شوم
چو شد شاه با داد بیدادگر
از ایران نخست او بپیچید سر
❈۷❈
دگر زاد فرخ که نامی بدی
به نزدیک خسرو گرامی بدی
نیارست کس رفت نزدیک شاه
همه زاد فرخ بدی بار خواه
❈۸❈
شهنشاه را چون پرآمد قفیز
دل زاد فرخ تبه گشت نیز
یکی گشت با سالخورده گراز
ز کشور به کشور به پیوست راز
❈۹❈
گراز سپهبد یکی نامه کرد
به قیصر و را نیز بدکامه کرد
بدو گفت برخیز و ایران بگیر
نخستین من آیم تو را دستگیر
❈۱۰❈
چو آن نامه برخواند قیصر سپاه
فراز آورید از در رزمگاه
بیاورد لشکر هم آنگه ز روم
بیامد سوی مرز آباد بوم
❈۱۱❈
چو آگاه شد زان سخن شهریار
همیداشت آن کار دشوار خوار
بدانست کان هست کار گراز
که گفته ست با قیصر رزمساز
❈۱۲❈
بدان کش همیخواند و او چارهجست
همیداشت آن نامور شاه سست
ز پرویز ترسان بد آن بدنشان
ز درگاه او هم ز گردنکشان
❈۱۳❈
شهنشاه بنشست با مهتران
هر آنکس که بودند ز ایران سران
ز اندیشه پاک دل رابشست
فراوان زهر گونهای چاره جست
❈۱۴❈
چو اندیشه روشن آمد فراز
یکی نامه بنوشت نزد گراز
که از تو پسندیدم این کارکرد
ستودم تو را نزد مردان مرد
❈۱۵❈
ز کردارها برفزودی فریب
سر قیصر آوردی اندر نشیب
چواین نامه آرند نزدیک تو
پراندیشه کن رای تاریک تو
❈۱۶❈
همیباش تا من بجنبم زجای
تو با لشکر خویش بگذار پای
چو زین روی و زان روی باشد سپاه
شود در سخن رای قیصر تباه
❈۱۷❈
به ایران و را دستگیر آوریم
همه رومیان را اسیر آوریم
ز درگه یکی چاره گر برگزید
سخن دان و گویا چناچون سزید
❈۱۸❈
بدو گفت کاین نامه اندر نهان
همی بر بکردار کارآگهان
چنان کن که رومیت بیند کسی
بره بر سخن پرسد از تو بسی
❈۱۹❈
بگیرد تو را نزد قیصر برد
گرت نزد سالار لشکر برد
بپرسد تو را کز کجایی مگوی
بگویش که من کهتری چارهجوی
❈۲۰❈
به پیمودم این رنج راه دراز
یکی نامه دارم بسوی گراز
تواین نامه بربند بردست راست
گر ایدون که بستاند از تو رواست
❈۲۱❈
برون آمد از پیش خسرو نوند
به بازو مر آن نامه را کرد بند
بیامد چو نزدیک قیصر رسید
یکی مرد بطریق او را بدید
❈۲۲❈
سوی قیصرش برد سر پر ز گرد
دو رخ زرد و لبها شده لاژورد
بدو گفت قیصر که خسرو کجاست
ببایدت گفتن بما راه راست
❈۲۳❈
ازو خیره شد کهتر چاره جوی
ز بیمش بپاسخ دژم کرد روی
بجویید گفت این بلاجوی را
بداندیش و بدکام و بدگوی را
❈۲۴❈
بجستند و آن نامه از دست اوی
گشاد آنک دانا بد و راه جوی
ازان مرز دانا سری را بجست
که آن پهلوانی بخواند درست
❈۲۵❈
چو آن نامه برخواند مرد دبیر
رخ نامور شد به کردار قیر
به دل گفت کاین بد کمین گر از
دلیر آمدستم به دامش فراز
❈۲۶❈
شهنشاه و لشکر چو سیصد هزار
کس از پیل جنگش نداند شمار
مرا خواست افگند در دام اوی
که تاریک بادا سرانجام اوی
❈۲۷❈
و زان جایگه لشکر اندر کشید
شد آن آرزو بر دلش ناپدید
چو آگاهی آمد به سوی گراز
که آن نامور شد سوی روم باز
❈۲۸❈
دلش گشت پر درد و رخساره زرد
سواری گزید ازدلیران مرد
یکی نامه بنوشت با باد و دم
که بر من چرا گشت قیصر دژم
❈۲۹❈
از ایران چرا بازگشتی بگوی
مرا کردی اندر جهان چارهجوی
شهنشاه داند که من کردم این
دلش گردد از من پر از درد وکین
❈۳۰❈
چو قیصر نگه کرد و آن نامه دید
ز لشکر گرانمایهای برگزید
فرستاد تازان به نزد گراز
کزان ایزدت کردهبد بی نیاز
❈۳۱❈
که ویران کنی تاج و گاه مرا
به آتش بسوزی سپاه مرا
کز آن نامه جز گنج دادن بباد
نیامد مرا از تو ای بد نژاد
❈۳۲❈
مرا خواستی تا به خسرو دهی
که هرگز مبادت بهی و مهی
به ایران نخواهند بیگانهای
نه قیصر نژادی نه فرزانهای
❈۳۳❈
به قیصر بسی کرد پوزش گراز
به کوشش نیامد بدامش فراز
گزین کرد خسرو پس آزادهای
سخن گوی و دانا فرستادهای
❈۳۴❈
یکی نامه بنوشت سوی گراز
کهای بی بها ریمن دیو ساز
تو را چند خوانم برین بارگاه
همی دورمانی ز فرمان و راه
❈۳۵❈
کنون آن سپاهی که نزد تواند
بسال و به ماه اورمزد تواند
به رای و به دل ویژه با قیصرند
نهانی به اندیشه دیگرند
❈۳۶❈
برما فرست آنک پیچیدهاند
همه سرکشی رابسیچیدهاند
چواین نامه آمد بنزد گراز
پر اندیشه شد کهتر دیوساز
❈۳۷❈
گزین کرد زان نامداران سوار
از ایران و نیران ده و دو هزار
بدان مهتران گفت یک دل شوید
سخن گفتن هرکسی مشنوید
❈۳۸❈
بباشید یک چند زین روی آب
مگیرید یک سر به رفتن شتاب
چو هم پشت باشید با همرهان
یکی کوه کندن ز بن بر توان
❈۳۹❈
سپه رفت تا خرهٔ اردشیر
هر آنکس که بودند برنا و پیر
کشیدند لشکر بران رودبار
بدان تا چه فرمان دهد شهریار
❈۴۰❈
چو آگاه شد خسرو از کارشان
نبود آرزومند دیدارشان
بفرمود تا زاد فرخ برفت
به نزدیک آن لشکر شاه تفت
❈۴۱❈
چنین بود پیغام نزد سپاه
که از پیش بودی مرا نیک خواه
چرا راه دادی که قیصر ز روم
بیاورد لشکر بدین مرز و بوم
❈۴۲❈
که بود آنک از راه یزدان بگشت
ز راه و ز پیمان ما برگذشت
چو پیغام خسرو شنید آن سپاه
شد از بیم رخسار ایشان سیاه
❈۴۳❈
کس آن راز پیدا نیارست کرد
بماندند با درد و رخساره زرد
پیمبر یکی بد به دل با گراز
همیداشت از آب وز باد راز
❈۴۴❈
بیامد نهانی به نزدیکشان
برافروخت جانهای تاریکشان
مترسید گفت ای بزرگان که شاه
ندید از شما آشکارا گناه
❈۴۵❈
مباشید جز یک دل و یک زبان
مگویید کز ما که شد بدگمان
وگر شد همه زیر یک چادریم
به مردی همه یاد هم دیگریم
❈۴۶❈
همان چون شنیدند آواز اوی
بدانست هر مهتری راز اوی
مهان یکسر از جای برخاستند
بران هم نشان پاسخ آراستند
❈۴۷❈
بر شاه شد زاد فرخ چو گرد
سخنهای ایشان همه یاد کرد
بدو گفت رو پیش ایشان بگوی
که اندر شما کیست آزار جوی
❈۴۸❈
که بفریفتش قیصر شوم بخت
به گنج و سلیح و به تاج و به تخت
که نزدیک ما او گنهکار شد
هم از تاج و اورنگ بیزار شد
❈۴۹❈
فرستید یک سر بدین بارگاه
کسی راکه بودست زین سرگناه
بشد زاد فرخ بگفت این سخن
رخ لشکر نو ز غم شد کهن
❈۵۰❈
نیارست لب را گشود ایچ کس
پر از درد و خامش بماندند و بس
سبک زاد فرخ زبان برگشاد
همیکرد گفتار ناخوب یاد
❈۵۱❈
کزین سان سپاهی دلیر و جوان
نبینم کس اندر میان ناتوان
شما را چرا بیم باشد ز شاه
به گیتی پراگنده دارد سپاه
❈۵۲❈
بزرگی نبینم به درگاه اوی
که روشن کند اختر و ماه اوی
شما خوار دارید گفتار من
مترسید یک سر ز آزار من
❈۵۳❈
به دشنام لب را گشایید باز
چه بر من چه بر شاه گردن فراز
هر آنکس که بشنید زو این سخن
بدانست کان تخت نوشد کهن
❈۵۴❈
همه یکسر از جای برخاستند
به دشنام لبها بیاراستند
بشد زاد فرخ به خسرو بگفت
که لشکر همه یار گشتند و جفت
❈۵۵❈
مرا بیم جانست اگر نیز شاه
فرستد به پیغام نزد سپاه
بدانست خسرو که آن کژگوی
همی آب و خون اندر آرد به جوی
❈۵۶❈
ز بیم برادرش چیزی نگفت
همیداشت آن راستی در نهفت
که پیچیده بد رستم از شهریار
بجایی خود و تیغ زن ده هزار
❈۵۷❈
دل زاده فرخ نگه داشت نیز
سپه را همه روی برگاشت نیز
کامنت ها