فردوسی:بدانست هم زادفرخ که شاه ز لشکر همه زو شناسد گناه
❈۱❈
بدانست هم زادفرخ که شاه
ز لشکر همه زو شناسد گناه
چو آمد برون آن بد اندیش شاه
نیارست شد نیز در پیشگاه
❈۲❈
بدر بر همیبود تا هرکسی
همیکرد زان آزمایش بسی
همیساخت همواره تا آن سپاه
بپیچید یکسر ز فرمان شاه
❈۳❈
همیراند با هر کسی داستان
شدند اندر آن کار همداستان
که شاهی دگر برنشیند به تخت
کزین دور شد فرو آیین و بخت
❈۴❈
بر زادفرخ یکی پیر بود
که برکارها کردن آژیر بود
چنین گفت با زادفرخ که شاه
همی از تو بیند گناه سپاه
❈۵❈
کنون تا یکی شهریاری پدید
نیاری فزون زین نباید چخید
که این بوم آباد ویران شود
از اندوه ایران چو نیران شود
❈۶❈
نگه کرد باید به فرزند اوی
کدامست با شرم و بیگفت و گوی
ورا شاد بر تخت باید نشاند
بران تاج دینار باید فشاند
❈۷❈
چو شیروی بیدار مهتر پسر
به زندان بود کس نباید دگر
همی رای زد زین نشان هرکسی
برین روز و شب برنیامد بسی
❈۸❈
که برخاست گرد سپاه تخوار
همه کارها زو گرفتند خوار
پذیره شدش زادفرخ به راه
فراوان برفتند با او سپاه
❈۹❈
رسیدند پس یک بدیگر فراز
سخن رفت چند آشکارا و راز
همان زاد فرخ زبان برگشاد
بدی های خسرو همه کرد یاد
❈۱۰❈
همیگفت لشکر به مردی و رای
همیکرد خواهند شاهی بپای
سپهبد چنین داد پاسخ بدوی
که من نیستم چامهٔ گفت وگوی
❈۱۱❈
اگر با سپاه اندر آیم به جنگ
کنم بر بدان جهان جای تنگ
گرامی بد این شهریار جوان
به نزد کنارنگ و هم پهلوان
❈۱۲❈
چو روز چنان مرد کرد او سیاه
مبادا که بیند کسی تاج و گاه
نژند آن زمان شد که بیداد شد
به بیدادگر بندگان شاد شد
❈۱۳❈
سخنهاش چون زاد فرخ شنید
مر او را ز ایرانیان برگزید
بدو گفت کاکنون به زندان شویم
به نزدیک آن مستمندان شویم
❈۱۴❈
بیاریم بیباک شیروی را
جوان و دلیر جهانجوی را
سپهبد نگهبان زندان اوست
کزو داشتی بیشتر مغز و پوست
❈۱۵❈
ابا شش هزار آزموده سوار
همیدارد آن بستگان را به زار
چنین گفت با زاد فرخ تخوار
که کار سپهبد گرفتیم خوار
❈۱۶❈
گرین بخت پرویز گردد جوان
نماند به ایران یکی پهلوان
مگر دار دارند گر چاه وبند
نماند به ایران کسی بیگزند
❈۱۷❈
بگفت این و از جای برکند اسپ
همیتاخت برسان آذر گشسپ
سپاه اندر آورد یکسر به جنگ
سپهبد پذیره شدش بی درنگ
❈۱۸❈
سر لشکر نامور گشته شد
سپهبد به جنگ اندرون کشته شد
پراگنده شد لشکر شهریار
سیه گشت روز و تبه گشت کار
❈۱۹❈
به زندان تنگ اندر آمد تخوار
بدان چاره با جامهٔ کارزار
به شیروی گردنکش آواز داد
سبک پاسخش نامور باز داد
❈۲۰❈
بدانست شیروی کان سرفراز
بدانگه به زندان چرا شد فراز
چو روی تخوار او فروزان بدید
از اندوه چندان دلش بردمید
❈۲۱❈
بدو گفت گریان که خسرو کجاست
رها کردن مانه کار شماست
چنین گفت با شاهزاده تخوار
که گر مردمی کام شیران مخوار
❈۲۲❈
اگر تو بدین کار همداستان
نباشی تو کم گیر زین راستان
یکی کم بود شاید از شانزده
برادر بماند تو را پانزده
❈۲۳❈
بشایند هرکس به شاهنشهی
بدیشان بود شاد تخت مهی
فروماند شیروی گریان بجای
ازان خانهٔ تنگ بگذارد پای
کامنت ها