فیض کاشانی:عشق آمد و اختیار نگذاشت در کشور دل قرار نگذاشت
❈۱❈
عشق آمد و اختیار نگذاشت
در کشور دل قرار نگذاشت
از جان اثری نماند در تن
وزخاک تنم غبار نگذاشت
❈۲❈
کیفیت چشم پرخمارت
در هیچ سری خمار نگذاشت
پنهان میخواست دل غمت را
این دیدهٔ اشگبار نگذاشت
❈۳❈
تا جلوه کند درو جمالت
اشگم در دل غبار نگذاشت
عبرت نتوان گرفت از دهر
چون فرصت اعتبار نگذاشت
❈۴❈
نشگفته بریخت غنچه دل
تعجیل خزان بهار نگذاشت
رفتم که بپاش جان فشانم
دستم بگرفت و یار نگذاشت
❈۵❈
رفتم که کنم شکایت از فیض
کوتاهی روزگار نگذاشت
کامنت ها